رويهاتان سرخ باشد و روز شنبه رويهاتان سياه باشد. ايشان شب بخفتند. بامداد برخاستند. رويهاشان زرد بود، پنداشتندى به خلوق رنگ كرده كوچك و بزرگ و زن و مرد ايشان چنين بودند. به يقين بدانستند كه صالح راست گفته است. طلب صالح تا بكشند او را. صالح بگريخت و به حمايت بطنى شد از ثمود كه ايشان را عزتى و منعتى بود. ايشان را بنو غنم گفتند و به سراى سيد ايشان فرود آمد و نام او نفيل بود و كنيت او ابو هدب. ايشان او را پناه دادند. كافران، مسلمانان قوم او را مى گرفتند و عذاب مى كردند و مى گفتند ما را راه نمايند به صالح.
چون از حد برفت، يكى بيامد و گفت: يا رسول اللّه ! اين كافران ما را در عذاب كشيدند، روا باشد كه راه نماييم به تو؟ گفت: روا باشد. ايشان گفتند: ما را چه عذاب مى كنيد، صالح فلان جاى است. ايشان بيامدند و نفيل را گفتند: صالح را به ما ده. گفت: شما را بر صالح راهى نيست. صالح به حمايت من است و ايشان قوت آن نداشتند. صالح را رها كردند و روى به محنت و مصيبت خود نهادند و با يكديگر مى گفتند از وعده روزى گذشت. روز دوم، كه روز آدينه بود، برخاستند و رويهاشان سرخ بود. پنداشتى كه به خون رنگ كرده اند ايشان را. يقين زيادت شد به هلاك. روز سيوم برخاستند رويهاشان سياه بود. پنداشتى كه به قار رنگ كرده اند. چون روز سيوم بود، صالح از ميان ايشان بيرون رفت و آنان كه امت و اتباع او بودند از جمله مسلمانان با او شام آمدند، بر مسله و فلسطين فرود آمدند و چون روز يكشنبه روز بديد و ايشان روى سياه شدند و با هم بنشستند و بگريستند و كفن در پوشيدند و حنوط بر خود كردند و حنوط ايشان صبر بود و كفن ايشان مشك. و بنشستند و در آسمان مى نگريدند، منتظر عذاب خداى و يك بار به زمين مى نگريدند و ندانستند كه عذاب خداى از كدام راه به ايشان خواهد آمدن. چون روز به چاشتگاه رسيد، آوازى از آسمان بيامد كه درو هر آوازى كه در جهان باشد، بود و هر صاعقه، دلهاى ايشان در بر پاره پاره شد و همه بر جاى بمردند و از ايشان هيچ كس نماند از خرد