شرايط عجيب
شرايط عجيب و رقّت بارى پديد مى آيد، از يك سو پدرم در حرم به دعا نشسته و زندگى مرا مى طلبيده است و از دگر سو بستگانم در كنار پيكرم سوگوار و بلا تكليف و از طرف سوّم پيكر بى جان من در پلاسى در كنار اطاق.
كم كم مردم شهر رى زبان به نكوهش و ملامت پدر و بستگانم گشوده و مى گويند: «آخر اين چه اصرار بى جايى است كه شما داريد؟ شما مرده را روى زمين نهاده و انتظار زنده شدن او را مى كشيد؟ بجاست كه او را برداريد و به خاك بسپاريد و آن گاه از خداى بنده نواز فرزند ديگرى به جاى او بخواهيد.»
اما پدرم به طورى كه به من نقل شده است به نظرات مردم توجه نكرده و به توسّل خالصانه و جدّى خويش ادامه داده و تا شب سوّم همچنان مصرّانه خواسته خويش را مى خواهد.
شب سوم بوده است كه در عالم خواب متوجه مى گردد كه شخصيت گرانقدر و فرزانه اى به او مى گويد: «.... اما بينايى چشم خودت ديگر باز نمى گردد چرا كه مقدّرات اين است و اما فرزندت را به اذن آفريدگار توانا و مهر و لطف او شفا بخشيديم، بپاخيز و به خانه ات بازگرد!»
پدرم به ناگاه از خواب بيدار مى شود و بى اختيار از شادمانى فرياد مى كشد و خدمتگزاران حرم مطهّر حضرت عبدالعظيم را بيدار مى نمايد كه: «پسرم به طور قطع زنده شده است، چرا كه الآن در خواب ديدم كه حضرت او را شفا بخشيده است.»
او در همان ساعت از شب از حرم مطهّر به خانه باز مى گردد و هنگامى كه پشت دروازه خانه مى رسد صداى شادمانى مادرم را مى شنود كه مى گويد: «يكى به حرم برود و به پدرش اطّلاع دهد كه فرزندت به لطف خدا زنده شده است.»
پدرم درب منزل را مى كوبد و مى گويد: «باز كنيد خودم آدم و خود خوب مى دانم كه حضرت عبدالعظيم عليه السلام پسرم را به من بازگردانيده و او را شفا بخشيده است.»