۶۴۳۷.الأمالى ، طوسىـ به نقل از دختر رُشَيد هَجَرى ـ: پدرم گفت : محبوب من ، امير مؤمنان ، به من فرمود : «اى رشيد! چگونه صبر مى كنى آن گاه كه فرزندْ خوانده بنى اميّه در پىِ تو فرستد و دست و پا و زبانت را ببُرَد؟» .
گفتم : اى امير مؤمنان! آيا پايان آن ، بهشت است؟
گفت : «آرى ، اى رشيد! و تو در دنيا و آخرت با من خواهى بود» .
به خدا سوگند ، مدّت زمانى نگذشته بود كه آن حرامزاده ، زياد بن اَبيهْ ، در پى او فرستاد و او را به بيزارى جستن از امير مؤمنان فراخواند ؛ امّا رشيد ، از اين كار خوددارى ورزيد . زياد به او گفت : سروَرت به تو گفته است كه چگونه مى ميرى؟
گفت : دوست من ـ كه درودهاى خدا بر او باد ـ به من خبر داده است كه تو مرا به بيزارى جُستن از او فرا مى خوانى ، امّا من بيزارى نمى جويم . تو هم مرا پيش مى اندازى و دست و پا و زبانم را مى بُرى .
ابن زياد گفت : به خدا سوگند ، كارى مى كنم كه سخن او دروغ درآيد . او را بياوريد و دست و پايش را ببُريد ، امّا زبانش را بگذاريد .
پس دست و پايش را بريدند و او را به خانه مان آوردند.
گفتم : پدرم ! فدايت شوم! آيا از اين مصيبت ، درد و رنجى هم مى كشى؟
گفت : دختركم ! به خدا سوگند ، نه ! تنها مانند وقتى است كه در تنگناى شلوغى ، گرفتار شوى .
پس همسايگان و آشنايان او بر وى درمى آمدند و اظهار همدردى مى كردند .
رشيد گفت : كاغذ و دواتى برايم بياوريد تا از آنچه مولايم امير مؤمنان به من ياد داده است ، برايتان بگويم .
پس كاغذ و دوات را برايش آوردند و به گفتن و املاى اخبارِ وقايع و فتنه هاى آينده آغاز كرد ؛ و آنها را از امير مؤمنان شنيده بود و به او اِسناد مى داد .
اين موضوع ، به گوش ابن زياد رسيد . او هم حجامتگرى را در پى او فرستاد تا زبانش را ببُرد . پس رشيد ، شب همان روزى كه زبانش را بريدند ، درگذشت . خدايش بيامرزد!