۶۴۴۸.تاريخ الطبرىـ به نقل از شَعبى ـ:چون مردم جبال [مناطق داخلى ايران] شوريدند و ماليات دهندگان از پرداخت مالياتْ سر برتافتند و سهل بن حُنَيف ، كارگزار على عليه السلام بر فارس را بيرون كردند ، ابن عبّاس به على عليه السلام گفت : من فارس را برايت آرام مى كنم .
پس ابن عبّاس به بصره آمد و زياد را با گروهى انبوه به سوى فارس فرستاد . آنان فارسيان را شكست دادند و ماليات را گرفتند .
۶۴۴۹.تاريخ الطبرىـ به نقل از على بن كثير ـ: هنگامى كه فارسيان از پرداخت مالياتْ خوددارى كردند ، على عليه السلام با مردم درباره كسى كه او را حاكم فارس كند ، مشورت كرد .
جارية بن قدامه به او گفت : اى امير مؤمنان! آيا تو را به مردى راهنمايى نكنم كه سرسخت و سياستمدار و در كار خويش با كفايت است؟
فرمود : «او كيست؟» .
گفت : زياد .
فرمود : «او مردِ اين كار است» . پس او را والى فارس و كرمان كرد و وى را با چهار هزار نفر به سوى آن جا فرستاد ، و زياد ، آن مناطق را تصرّف كرد تا به راه آمدند .
۶۴۵۰.شرح نهج البلاغةـ به نقل از على بن محمّد مدائنى ـ: على عليه السلام در دوران خلافتش زياد را حاكم فارس يا بخشى از مناطق آن كرد . پس به شايستگى ، آن جا را اداره نمود و مالياتش را جمع آورى و از آن، محافظت كرد.
هنگامى كه معاويه اين را فهميد، به او نوشت : امّا بعد ؛ سوراخ هايى كه شب ـ همچون پناه بردنِ پرنده به آشيانه اش ـ به آنها پناه مى برى ، تو را فريفته اند . به خدا سوگند ، ااگر درباره تو منتظر آن چيزى نبودم كه خدا بهتر مى داند (پذيرش فرزندْ خواندگى) ، حكم من درباره تو ، مانند گفته آن بنده شايسته (سليمان) بود : «بى گمان ، با سپاهى كه در برابرش تاب ايستادگى نداشته باشند ، به سراغشان مى آييم و از آن جا به خوارى و زبونى ، بيرونشان مى كنيم» .
و در پايين نامه شعرى نوشت كه يك بيتش اين بود :
اكنون كه پدرت مُرده است ، فراموش كرده اى
زمانى را كه در خلافت عمر، براى مردم، سخن گفت .۱
چون نامه معاويه به زياد رسيد ، برخاست و براى مردم، سخنرانى كرد و گفت : شگفتا از پسر [ هند ]جگرخوار و سركرده نفاق! مرا تهديد مى كند ، در حالى كه ميان من و او ، پسر عموى پيامبر خدا ، حايل است كه همسر سرور زنان عالم و پدر دوسبط بزرگوار (حسن و حسين عليهماالسلام) است و داراى ولايت و منزلت و برادرى [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] است ، همراه با صدهزار نفر از مهاجر و انصار و دنباله روان آنان به نيكى .
هان! به خدا سوگند ، اگر همه اين سپاه (سپاه معاويه) قدمى به سوى من بردارند ، مرا شجاع و سرسخت و شمشيرزن خواهند يافت .
سپس به على عليه السلام نامه اى نوشت و نامه معاويه را هم ضميمه كرد .
پس على عليه السلام هم به او نامه اى نگاشت و برايش فرستاد :
«امّا بعد ؛ من تو را به حكومت آنچه در دست دارى ، گماردم و تو را لايق آن مى بينم. در روزگار عمر ، ابوسفيان ، سخنى نسنجيده و از سر آرزوهاى سردرگم و خيالات نفسانى گفت كه با آن ، نه سزاوار ميراثى مى شوى و نه مستحقّ نَسَبى مى گردى .
معاويه ، مانند شيطان رانده شده ،از پس و پيش و چپ و راست به سراغ مردمان مى آيد . از او برحذر باش ، برحذر باش ، برحذر باش! والسلام!» .