۶۴۶۲.تاريخ الطبرىـ به نقل از مَسلَمه ـ: زياد ، عبد اللّه بن حِصْن را به فرماندهى نيروى مخصوص خود گمارد و به مردم ، تا رسيدن خبر بخش نامه [ى منع عبور و مرور شبانه] به كوفه و اعلام وصول آن ، مهلت داد .
او نماز عشا را به تأخير مى انداخت تا آخرين كسى باشد كه نماز مى خوانَد . سپس نماز مى خواند و به مردى فرمان مى داد تا سوره بقره و يا سوره اى مانند آن را به ترتيل بخواند و چون تمام مى كرد ، به اندازه اى كه انسانى به «خُرَيبه» ۱ برسد ، مهلت مى داد . سپس به فرمانده نيروى مخصوص خود فرمان مى داد تا بيرون برود . پس بيرون مى رفت و كسى را نمى ديد ، مگر آن كه او را مى كُشت .
پس يك شب ، عربى بيابانگرد را گرفت و نزد زياد آورد . زياد گفت : آيا نداى [ منع عبور و مرور] را شنيده اى؟ گفت : نه ، به خدا قسم! با گوسفند شيردِهم مى آمدم كه شب شد و من از سرِ ناچارى به جايى رفتم و ماندم تا صبح شود و هيچ اطّلاعى از فرمان امير نداشتم .
زياد گفت : به خدا سوگند ، تو را راستگو مى پندارم ؛ امّا مصلحت اين امّت در كشتن توست . سپس فرمان داد گردنش را زدند .
زياد ، نخستين كسى است كه كار حكومت را محكم كرد و سلطنت معاويه را استوار داشت و مردم را به اطاعت وا داشت و در مجازات [ جرايم ، ] پيشى گرفت و شمشير را برهنه نمود و با كم ترين گمان ، دستگير و با اندك شبهه ، عقوبت كرد .
مردم در زمان حكومتش به شدّت از او مى ترسيدند تا آن جا كه مردم از همديگر ايمن بودند و گاه كه چيزى از دست مردى يا زنى مى افتاد ، كسى به آن دست نمى زد تا آن كه صاحبش مى آمد و آن را برمى داشت . و زن ، شب هنگام مى خوابيد ، بى آن كه درِ خانه را ببندد .
زياد ، چنان مردم را اداره كرد كه مانندش ديده نشد و مردم ، چنان از او مى ترسيدند كه از كس ديگرى پيش از آن ، چنين نترسيده بودند .
او بذل و بخشش فراوان مى كرد و «مدينة الرزق» ۲ را ساخت .