۶۴۹۴.وقعة صِفيّنـ به نقل از عبد الرحمان بن عُبَيد بن ابى كنود ـ: پس از بازگشت على بن ابى طالب عليه السلام از بصره ، سليمان بن صُرَد خُزاعى بر او وارد شد . [ على عليه السلام ]او را نكوهش و سرزنش كرد و به او فرمود : «شك بردى و درنگ كردى و كناره گرفتى ، در حالى كه من ، در گمان خود ، تو را از مطمئن ترين و پيش گام ترينْ افراد در يارى خويش مى پنداشتم . پس چه شد كه از يارى خاندان پيامبرت تن زدى و چه چيزْ تو را به يارى شان بى رغبت كرد؟» .
سليمان گفت : اى امير مؤمنان! كارها را به گذشته ها پيوند مده و مرا بر آنچه پيش تر كرده ام ، سرزنش مكن و دوستى ام را باقى بگذار تا خالصانه برايت خيرخواهى كنم و هنوز كارهايى مانده است كه در آنها دوستت را از دشمنت بازشناسى .
امام عليه السلام سكوت كرد و سليمان ، اندكى نشست و سپس برخاست و به سوى حسن بن على عليهماالسلام كه در مسجدْ نشسته بود ، رفت و گفت : آيا تو را از امير مؤمنان ، شگفت زده نكنم كه چگونه توبيخ و سرزنشم كرد؟
حسن عليه السلام به او گفت : «كسى سرزنش مى شود كه به دوستى و خيرخواهى اش اميدى باشد» .
سليمان گفت : كارهايى باقى مانده است كه نيزه ها در آنها گرد مى آيند و شمشيرها از نيام ، بيرون مى آيند و به امثال من نياز مى شود . پس به من گمان بد مبريد و در خيرخواهى ام شبهه نكنيد .
حسن عليه السلام به او گفت : «خدا تو را رحمت كند! ما به تو بدگمان نيستيم» .