۶۵۰۴.مروج الذهبـ به نقل از محمّد بن عبد اللّه بن حارث طايى ـ: چون على عليه السلام از جنگ جمل بازگشت ، به دربان خود فرمود : «كدام يك از سرشناسان عرب ، نزديك در ايستاده اند؟» .
گفت : محمّد بن عُمَير بن عُطارِد تيمى و اَحنف بن قيس و صَعصَعة بن صُوحان عبدى و مردانى ديگر ـ كه نام برد ـ .
فرمود : «به آنان اجازه ورود بده» .
پس وارد شدند و به خلافت بر او سلام دادند .
فرمود : «شما سرشناسان عرب در نظر من هستيد و نيز سركردگان يارانم . نظر خود را درباره اين پسر خوشگذران (يعنى معاويه) به من بدهيد» و سپس مدّت زمانى طولانى ، به مشورت با آنان پرداخت .
پس صعصعه گفت : هوا و هوس ، معاويه را به خوشگذرانى كشانده و دنيا را محبوبش ساخته و به خاك افتادن و كشته شدن مردان برايش مهم نيست و آخرت خود را به دنياى آنان فروخته است . اگر با انديشه با او برخورد كنى ، إن شاء اللّه راه مى يابى و به مقصود مى رسى و توفيق با خدا و پيامبرش و تو ـ اى امير مؤمنان ـ است .
و نظر [ من] اين است كه بزرگى از ياران سرشناست و فرد معتمدى از افراد مورد اعتمادت را با نامه اى كه او را به بيعتت فرا مى خوانى ، به سويش روانه كنى . اگر پاسخ مثبت داد و بازگشت ، حقّى و وظيفه اى مى يابد و تو نيز حقوق و تكاليفى دارى ، و اگر نپذيرفت ، با او مى جنگى و تا پايان ، سرنوشت و قضاى الهى را تاب مى آورى .
على عليه السلام فرمود : «پس ـ اى صعصعه ـ ، تو را به جِدّ ، دستور مى دهم كه اين نامه را با دست خودت بنويسى و با آن به سوى معاويه بروى . نامه را با هشدار و ترساندنْ شروع كن و به درخواست توبه و بازگشت ، پايان بده و آغاز نامه چنين باشد : به نام خداوند بخشاينده مهربان! از بنده خدا ، على امير مؤمنان به معاويه . سلام بر تو! امّا بعد ... سپس آنچه را كه به من گفتى ، بنويس و عنوان نامه را چنين قرار ده : هان ! كارها به خدا منتهى مى شود » .
صعصعه گفت : مرا از اين كار ، معاف دار .
على عليه السلام فرمود : «من مى خواهم كه تو انجام دهى» .
گفت : انجام مى دهم .
پس صعصعه با نامه بيرون آمد و خود را تجهيز كرد و رفت تا به شام رسيد و بر درِ كاخ معاويه آمد و به دربانش گفت : براى فرستاده امير مؤمنان ، على بن ابى طالب ، اجازه ورود بگير .
در جلوى در ،َگروهى از بنى اميّه بودند كه كفش هاى خود را به دست گرفتند و صعصعه را به خاطر گفته اش زدند و او مى گفت : «آيا مردى را مى كُشيد كه مى گويد : پروردگار من ، خداوند [ يگانه ]است» ؟
غوغا و هياهو فراوان شد و خبرش به معاويه رسيد . او هم كسانى را فرستاد تا آن گروه را از صعصعه دور كنند . آنان هم گروه را كنار زدند . سپس معاويه به همگىِ آنان اجازه ورود داد و به آنان گفت : اين مرد ، كيست؟ گفتند : مردى عرب به نام صعصعة بن صوحان است كه نامه اى از على به همراه دارد .
گفت : به خدا سوگند ، خبرش به من رسيده است . اين ، يكى از تيرهاى تركش على و از سخنوران عرب است و من مشتاق ديدارش بودم . اى پسر! به او اجازه ورود بده .
صعصعه وارد شد و گفت : سلام بر تو ، اى پسر ابوسفيان! اين ، نامه امير مؤمنان است .
معاويه گفت : بدان كه اگر فرستادگان ، در جاهليت يا اسلامْ كشته مى شدند ، تو را مى كشتم .
سپس معاويه با او دهان به دهان شد تا دريابد كه قريحه سخنورى صعصعه ، در سرشت اوست يا تصنُّعى بيش نيست و از اين رو گفت : تو از كدامين تيره اى؟
گفت : از نزار .
گفت : نزار كيست؟
گفت : او كه چون مى جنگيد ، به زير مى كشيد و چون مى ديد ، مى دريد و چون راه بازگشت مى پيمود ، مى پاييد .
گفت : تو از كدامين فرزندان او هستى؟
گفت : از ربيعه .
گفت : ربيعه كيست؟
گفت : آن بلند بالا ، سرپرست و تأمين كننده بندگان ، و سازنده خانه و ساختمان .
گفت : تو از كدامين فرزندش هستى؟
گفت : از جديله .
گفت : جديله كيست؟
گفت : او كه در نبرد ، شمشيرى بُرنده و در خوى كَرم ، بارانى بهره دهنده ، و به گاه ديدار ، اخگرى درخشنده بود .
گفت : از كدامين فرزندش؟
گفت : از عبد القيس .
گفت : عبد القيس كيست؟
گفت : آن مرد نيكوكار روسپيد و گشاده دست كه هر چه داشت ، به مهمانش مى بخشيد و در پى به دست آوردن ناداشته ها نبود؛ او كه طعامش فراوان ، از نژاد پاكان و براى مردم ، چون باران بود .
معاويه گفت : اى پسر صوحان ! واى بر تو! تو براى اين تيره از قريش (وابستگان پيامبر خدا) ، شرف و افتخارى باقى نگذاردى .
گفت : اى پسر ابو سفيان! به خدا سوگند ، باقى گذاردم . چيزى براى آنان باقى گذاردم كه جز به ايشان سامان نمى گيرد . زر و سيم و اسب و شتر و تخت و منبر و حكومت ، تا محشر ، براى ايشان است و چرا چنين نباشد ، وقتى كه آنان ، نشانه هاى روشن خدا در زمين و ستارگان او در آسمان اند؟
پس معاويه شادمان شد و گمان كرد كه سخن او همه قريش را فرا مى گيرد . از اين رو گفت : اى پسر صوحان! راست گفتى ، قريش ، همين گونه است .
صعصعه فهميد كه منظور معاويه چيست .
گفت : تو و قومت بِدان ، راه ورود و خروجى نداريد . دورتر از آنيد كه به گياه اين مرتع ، راه يابيد و از آب شيرينش بهره گيريد .
گفت : اى پسر صوحان ! نفرين بر تو! چرا؟
گفت : نفرين بر دوزخيان! زيرا آن صفات و خصوصيات ، ويژه بنى هاشم است .
گفت : برخيز . پس او را اخراج كردند .
صعصعه گفت : [ بايد] راستى از تو برآيد ، نه تهديد . هر كس پيش از گفتگو به مشاجره پردازد ، همين گونه مى شود .
معاويه گفت : به خاطر اين چيزها قومش او را سرور خود كرده اند . به خدا سوگند ، دوست داشتم از نسل او بودم . سپس به بنى اميّه رو كرد و گفت : مرد بايد چنين باشد .