۶۵۰۵.مروج الذهبـ به نقل از حارث بن مسمار بهرانى ـ: معاويه ، صعصعة بن صوحان عبدى و عبد اللّه بن كَوّاء يَشكُرى و مردانى از ياران على عليه السلام را با مردانى از قريش ، زندانى كرد و روزى بر آنان وارد شد و گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم كه جز حق و راستى چيزى نگوييد . مرا چگونه خليفه اى مى بينيد؟
ابن كوّاء گفت : اگر ما را سوگند نداده بودى ، نمى گفتيم ، چون تو زورگو و گردنكشى و در كشتن نيكان برگزيده ، از خدا نمى ترسى ؛ امّا حال مى گوييم : تا آن جا كه ما مى دانيم ، تو دنيايت گشاده و آخرتت تنگ است . به ريگزار ، نزديك و از سبزه زار دورى . تاريكى ها را به جاى نور مى نهى و نورها را تيره مى كنى .
معاويه گفت : خداوند ، اين امر (خلافت) را با شاميانْ گرامى داشت ؛ كسانى كه از هستى آن دفاع مى كنند و حرام ها را وا مى نهند و مانند عراقيان ، حرمت هاى الهى را نمى شكنند و حرام خدا را حلال ، و حلال خدا را حرام نمى كنند .
عبد اللّه بن كوّاء گفت : اى پسر ابو سفيان! هر سخن ، پاسخى دارد ؛ ولى ما از زورگويى تو بيم داريم . اگر زبان ما را باز بگذارى ، با زبان هايى تيز كه در راه خدا از هيچ چيز پروا ندارند ، از اهل عراق ، دفاع مى كنيم ؛ وگرنه ، صبر پيشه مى كنيم تا خدا خود ، حكم كند و در امر ما گشايش قرار دهد .
معاويه گفت : به خدا سوگند ، زبانت باز گذاشته نمى شود .
سپس صعصعه به سخن درآمد و گفت : اى پسر ابو سفيان! سخن گفتى و رساندى و از مقصودت ، كوتاه نيامدى ؛ امّا آن گونه نيست كه تو مى گويى .
كجا كسى كه به زور بر مردمْ حكومت يافته و با تكبّر و گردنكشى ، آنان را تسليم خود كرده و با دستاويزهاى باطل و به دروغ و حيله بر آنان مسلّط شده ، خليفه مى شود؟!
هان! به خدا سوگند ، تو در روز بدر ، نه شمشيرى زدى و نه تيرى انداختى . تو در آن روز ، جز همان كه شاعر مى گويد ، نبودى : «نادار و بى چيز» ! و تو و پدرت در ميان شتران و مردانى بوديد كه بر پيامبر خدا يورش بردند و تو تنها يك آزادشده فرزند آزادشده اى [ نه بيشتر] ، كه [ در فتح مكّه ]پيامبر خدا شما دو نفر را آزاد كرد! و كجا خلافتْ شايسته آزادشده است؟!
معاويه گفت : اگر به شعر ابوطالبْ عمل نمى كردم ، تو را مى كشتم ، آن جا كه مى سرايد :
با جهالت آنان ، بردبارانه و بخششگرانه روبه رو گشتم
و گذشت ، هنگام قدرت ، گونه اى از كَرَم است .