۶۵۰۸.رجال الكشّىـ به نقل از عاصم بن ابى النَّجود ، از كسى كه شاهد ماجرا بوده است ـ: هنگامى كه معاويه به كوفه در آمد ، مردانى از ياران على عليه السلام بر او وارد شدند و حسن عليه السلام پيش از آن ، براى برخى از آنها با نام و نام پدر ، امان گرفته بود و صعصعه از آن جمله بود . پس چون صعصعه بر او وارد شد ، معاويه به صعصعه گفت : بدان كه به خدا سوگند ، من بسيار بدم مى آمد كه تو در امان من درآيى .
صعصعه گفت : و به خدا سوگند ، من نيز بدم مى آيد كه تو را به اين نام (خليفه مسلمانان) بنامم . سپس با عنوان خليفه بر معاويه سلام داد .
معاويه گفت : اگر راست مى گويى [ و مرا خليفه مى دانى] ، بر منبر برو و على را لعنت كن .
صعصعه از منبر بالا رفت و پس از حمد و ثناى الهى گفت : اى مردم! از نزد مردى آمدم كه بدى اش را به پيش و نيكى اش را به پشت انداخته و به من فرمان داده است كه على را لعنت كنم . او را لعنت كنيد . ۱ خداوند ، لعنتش كند!
پس صداى مردم به «آمينْ» بلند شد ؛ و چون بازگشت ، آنچه را گفته بود ، به معاويه خبر داد .
معاويه گفت : نه به خدا سوگند ، مقصودت جز من نبوده است . بازگرد و از او نام ببر .
پس صعصعه بازگشت و بر منبر رفت و گفت : اى مردم! امير مؤمنان به من فرمان داده كه على بن ابى طالب را لعنت كنم . پس هر كه على بن ابى طالب را لعنت كرد ، شما هم لعنت كنيد .
صداى «آمينْ» بلند شد . چون خبرش به معاويه رسيد ، گفت : نه! به خدا سوگند ، مقصودش فقط من بوده ام . بيرونش كنيد تا با من در يك شهر نباشد .
پس او را [ از كوفه ] بيرون كردند .
۶۵۰۹.العقد الفريد :صعصعة بن صوحان بر معاويه وارد شد ، در حالى كه عمرو بن عاص با او بر تخت نشسته بود .
[ عمرو] گفت : جايى روى خاك ها برايش باز كن .
صعصعه گفت : به خدا سوگند ، من خاكى ام ، از آن آفريده شده ام و به آن باز مى گردم و از همان برانگيخته خواهم شد و تو ، زبانه اى از آتشِ زبانه كشنده اى ۲ .