۶۵۱۱.مروج الذهب :چون عقيل بن ابى طالب به قصد عطا و زيارت معاويه بر وى وارد شد ، ۱ معاويه به او خوشامد گفت و از اين كه وى را بر برادرش (على عليه السلام ) ترجيح داده است ، خوش حال شد و با بردبارى و شكيبايى با او برخورد كرد و به او گفت : اى ابو يزيد! على را در چه حالى ترك كردى؟!
عقيل گفت : على را در حالتى ترك كردم كه خدا و پيامبرش او را دوست دارند و تو را در حالتى يافتم كه خدا و پيامبرش دوستت ندارند .
معاويه به او گفت : اگر به قصد زيارت و عطاى ما نيامده بودى، پاسخى به تو مى دادم كه تو را به درد مى آورد.
و البته معاويه مايل بود كه دنباله سخن را نگيرد ؛ چون مى ترسيد كه عقيل ، چيزى بگويد كه شأن وى را پايين بياورد . پس ، از جاى خود بلند شد و فرمان داد عقيل را در خانه اى فرود آورند و برايش مالى گران ببرند . فرداى آن روز ، جلوس كرد و به دنبال عقيل فرستاد تا آمد . معاويه به او گفت : اى ابو يزيد! على ، برادرت را در چه حالى ترك كردى؟
[ عقيل] گفت : در حالى كه براى خودش بهتر از تو بود ، و تو براى من از او بهترى .
معاويه به او گفت : به خدا سوگند ، تو همان گونه اى كه شاعر گفت :
و چون افتخارات آل مُحرّق را برشمرى
جايگاه كرامتشان در بنى عتّاب است .
پس جايگاه كرامت و شكوه بنى هاشم، تويى ـ اى ابو يزيد ـ و گردش شب و روز ، تو را دگرگون نكرده است .
عقيل گفت :
بر جنگى كه ميوه اش را مى چينى ، شكيبايى بورز
كه چاره اى از تحمّل سختى آن نيست .
و به خدا سوگند ، تو ـ اى پسر ابو سفيان ـ آن گونه اى كه شاعرى ديگر گفت :
و چون [ قبيله] هَوازِن ، افتخارات خود را پيش آورد
روزى كه تو به آل مجاشع بر آنان افتخار كردى .
به كسانى كه غرامت هم پيمانان را بر دوش كشيدند
و آنان كه در روز هراس (جنگ) ، كاسه سرها را مى پراندند .
و امّا تو ، اى معاويه! چون بنى اميّه افتخار كنند ، به چه چيزى افتخار مى كنى؟ معاويه گفت : من از تو مى خواهم كه [ از اين گونه سخنان ، ] دست بكشى؛ چرا كه من براى اين ، جلوس نكرده ام . من فقط مى خواهم از تو درباره ياران على بپرسم كه تو به آنها آگاهى .
عقيل گفت : هر چه مى خواهى بپرس .
معاويه گفت : برايم ياران على را توصيف كن و از آل صوحانْ آغاز كن كه آنان ، شكافنده سخن اند .
عقيل گفت : امّا صعصعه! بزرگْ مرتبه و زبانش تيز (شكافنده) است . پيشروِ سواران و كُشنده همگِنان است . شكاف را مى بندد و بسته را مى شكافد و كم نظير است .
و امّا زيد و عبداللّه [بن صوحان]! آنان دو نهر جارى اند كه جوى ها به آن دو مى ريزند و شهرها با آن دو سيراب مى شوند . مردان جِد و عزم و دور از بازى و شوخى اند .
پسران صوحان ، آن گونه اند كه شاعر مى گويد :
چون دشمن فرود آيد ، پس در نزد من
شيرانى هستند كه جان شير را مى رُبايند .
خبر سخنان عقيل ، به گوش صعصعه رسيد . پس به عقيل نوشت : به نام خداوند بخشاينده مهربان . ياد خدا بزرگ تر است و آغازگران ، بدان آغاز مى كنند و شما كليدهاى دنيا و آخرت هستيد .
امّا بعد ؛ سخنت با دشمن خدا و پيامبرش ، به گوش دوستدارت رسيد . پس خدا را بر آن ، سپاس گزاردم و از او خواستم كه تو را به مرتبتى بالا بركشد و به شاخه سرخ و پايه سياه ۲ برساند؛ چرا كه او ستون [ دين ]است . هر كه از او جدا شود ، از دين پر فروغ ، جدا گشته است .
اگر نَفْست تو را به سوى معاويه كشانده تا مالى از او به چنگ آورى ، تو كه همه ويژگى هاى معاويه را مى دانى . پس برحذر باش! مبادا شعله اى از آتش او تو را بگيرد و تو را از حجّتت گم راه كند كه خداوند ، آنچه را در ديگران فرو گذارده ، از شما اهل بيت بركشيده است ، و هر فضل و احسانى هست ، به وسيله شما به ما رسيده است .
خداوند ، منزلت شما را بزرگ شمرد و شكوهتان را پاس داشت و يادگارهايتان را نگاه داشت كه منزلتتان پسنديده ، و شكوهتان محفوظ ، و يادگارهايتان نمايان است ، و شما امان خلق از گرفتار شدن به عذاب خدا و وسيله راهيابى به راه هايش هستيد ؛ دستانى والا و چهره هايى تابان !
1.برخى در اصل واقعه درآمدن عقيل بر معاويه ترديد كرده اند و اين متن را از جهاتى مخدوش مى دانند .(م)
2.در متن كتاب ، «القضيب الأحمر والعمود الأسود» آمده كه بر اساس احاديث نبوى ، كنايه از درختى بهشتى است . اين درخت ، با تمسّك به ولايت على عليه السلام براى انسان ، كاشته مى شود (ر . ك : بحار الأنوار : ج ۳۹ ص ۲۶۹ و ج ۴۰ ص ۸۱ و ج ۴۳ ص ۱۰۰) .