51
ضحّاك بن قيس هلالى
۶۵۱۲.الكامل فى التاريخ :در اين سال (38 هجرى) و پس از كشته شدن محمّد بن ابى بكر و تسلّط عمرو بن عاص بر مصر ، معاويه ، عبد اللّه بن عمرو حَضرَمى را به بصره روانه كرد ... . ابن حضرمى رفت تا به بصره رسيد ... . سپس برايشان سخنرانى كرد و گفت : عثمان ، پيشواى هدايت شما بود كه مظلومانه كشته شد و على او را كشت . پس به خونخواهى او برخاستيد . خدايتان پاداش خير دهد!
پس ضحّاك بن قيس هلالى ـ كه فرمانده نيروهاى ويژه ابن عبّاس [ ، فرماندار بصره ]بود ـ برخاست و گفت : خدا آنچه را كه براى ما آورده اى و به سوى آن مى خوانى ، زشت گردانَد ! به خدا سوگند ، همان چيزى را آورده اى كه طلحه و زبير آوردند .
آن دو آمدند و در حالى كه با على عليه السلام بيعت كرده بوديم و كارهايمان استوار شده بود ، ما را به جدايى وا داشتند تا آن كه به روى هم شمشير كشيديم ؛ ولى اكنون ما همه در بيعت على هستيم و او بود كه لغزش ما را ناديده گرفت و از گنهكار درگذشت .
آيا به ما فرمان مى دهى كه شمشيرهايمان را بركشيم و همديگر را بزنيم تا معاويه خليفه شود؟ به خدا سوگند ، يك روز از خلافت على عليه السلام بهتر از معاويه و خاندان معاويه است ... ! ۱
52
ضِرار بن ضَمْره ضِبابى
۶۵۱۳.خصائص الأئمّة عليهم السلام :گفته اند كه ضِرار بن ضَمْره ضِبابى بر معاوية بن ابى سفيان ـ كه در مراسم حجّ بود ـ وارد شد . معاويه به او گفت : على را برايم توصيف كن .
گفت : آيا مرا معاف نمى دارى؟
[ معاويه] گفت : ناگزير از توصيف اويى .
ضرار گفت : به خدا سوگند ، امير مؤمنان ، دورنگر ، نيرومند ، پُر انديشه و اشكْ ريز بود . روشن و واضح ، سخن مى گفت و عادلانه حكم مى كرد . علم از همه سويش مى جوشيد و حكمت از كناره هايش بيرون مى ريخت . از دنيا و درخشش آن ، دورى مى جُست و با شب و تنهايى انس داشت.
در ميان ما چون فردى از ما بود . چون او را مى خوانديم ، پاسخ مى داد ، و چون از او چيزى مى خواستيم ، عطا مى كرد و با اين همه نزديكى ، به خدا سوگند ، از هيبتش ياراى سخن گفتن با او را نداشتيم وبه پاس بزرگى اش به او نزديك نمى گشتيم .
اگر لبخند مى زد ، نه از سرِ سبك سرى بود و نه از سرِ خود بزرگْ بينى ، و اگر به سخن مى آمد ، از سرِ حكمت و استوارى و درستْ گويى بود . دينداران را بزرگ مى داشت و بينوايان را دوست . توانگر را به طمع باطل نمى انداخت و ناتوان را از حقش نااميد نمى گذاشت .
گواهى مى دهم كه او را در يكى از جايگاه هايش ديدم ، در حالى كه شب ، پرده افكنده و او در محرابش ايستاده بود ، محاسنش را در دست گرفته بود و چون مارگزيده به خود مى پيچيد و به اندوه مى گريست و مى گفت : «اى دنيا! اى دنيا! از من دور شو . آيا راه بر من گرفته اى يا مشتاقم گشته اى ؟ هيچ گاه نيايد و دور باد [ كه مرا بفريبى] . غير مرا بفريب كه مرا به تو نيازى نيست . تو را سه طلاقه كرده ام كه بازگشتى در آن نيست . آسايشت كوتاه و شكوهت ناچيز و آرزويت ، خُرد است . آه ، از كمىِ توشه و درازى راه و دورى سفر و بزرگىِ مقصد!
پس معاويه نتوانست خوددارى كند و اشك هايش روان شد و گفت : آرى ، على اين گونه بود . اى ضرار! اندوه تو بر او چگونه است؟
ضِرار گفت : به خدا سوگند ، اندوهم بر او ، مانند اندوه مادرى است كه تنها فرزندش را در دامانش سر بُريده اند ، نه اشكش خشك مى شود و نه سوزش دلش فرو مى نشيند . ۲