۶۵۲۸.مختصر تاريخ دمشقـ به نقل از سفيان بن عُيَيْنه ـ: صعصعة بن صوحان از بصره نزد على بن ابى طالب عليه السلام آمد . [ على عليه السلام ]از او درباره عبد اللّه بن عبّاس پرسيد كه در آن زمان ، فرماندار بصره بود .
صعصعه گفت : او سه كار مى كند و سه كار نمى كند : چون سخن مى گويد ، دل هاى مردم را مى رُبايد ، و چون با او سخن گفته مى شود ، خوب گوش مى كند ، و چون با وى مخالفت مى شود،آسان ترين و ملايم ترين كار را برمى گزيند. ستيزه جويى نمى كند، به افراد پَستْ نزديك نمى شود و آنچه را كه موجب عذرخواهى مى شود ، مرتكب نمى گردد .
۶۵۲۹.رجال الكشّىـ به نقل از حارث ـ: على عليه السلام عبد اللّه بن عبّاس را بر بصره گمارد و او همه اموال بيت المال بصره (به ارزش دو ميليون درهم) را بار كرد و به مكّه برد و على عليه السلام را واگذاشت . پس چون خبر آن به على عليه السلام رسيد ، بر منبر رفت و گريست و فرمود : «اين پسر عموى پيامبر خداست كه با اين همه دانش و منزلتش ، چنين كارى مى كند . پس چگونه مى توان به افراد فروتر از او اعتماد كرد ؟!
بار خدايا! من از آنان ملول گشته ام . آسوده ام كن و مرا به سوى خود ببر ؛ بى درماندگى و افسردگى» . ۱
۶۵۳۰.رجال الكشّىـ به نقل از شَعبى ـ: چون عبد اللّه بن عبّاس ، اموال بيت المال بصره را برداشت و به حجاز برد ، على بن ابى طالب به او نوشت :
«از بنده خدا على بن ابى طالب به عبد اللّه بن عبّاس . امّا بعد ؛ من تو را در امانتم شريك كرده بودم و در نظرم هيچ يك از خاندانم در همكارى و هميارى با من چون تو مورد اعتماد نبود و امانتدار من نمى نمود .
امّا تو همين كه ديدى روزگار بر پسر عمويت يورش برده و دشمن به پيكار او برآمده و حكومتِ سپرده شده به او ، تباه شده و كارها سخت گشته است ، رنگ عوض كردى و با پسر عمويت به گونه ديگرى شدى و همراه جدايى خواهان ، راه جدايى پيمودى و به بدترين شكل ، او را وا نهادى .
گويى كوششت براى خدا نبود و برهان روشن پروردگارت تو را راه نمى نمود و گويى تنها هدفت ، نيرنگ زدن به امّت محمّد صلى الله عليه و آله بود تا دنيايشان را به چنگ آورى و آنان را بفريبى! و چون مجال بيشترى در خيانت به امّت يافتى ، به سرعت برجَستى و شتابان دويدى و چونان گرگ تيزتك كه بُز زخم خورده پا شكسته را مى رُبايد ، آنچه را بر آن تسلّط داشتى ، ربودى .
گويى ـ اى بى پدر ۲ ـ ارث پدر و مادرت را به سوى خانواده ات مى فرستى . سبحان اللّه ! آيا معاد را باور ندارى؟ آيا از سختى حساب ، بيم ندارى؟ آيا بر تو گران نمى آيد كه با اموال بيوه زنان و مهاجرانى كه خداوند ، [ درآمد] اين سرزمين ها را نصيب آنان كرده است ، كنيزكانى بخرى و زنانى را به همسرى بگيرى ؟!
اموال مردم را به آنان بازگردان . به خدا سوگند ، اگر چنين نكنى و خدا تو را در دسترسم قرار دهد ، براى مجازاتت ، نزد خدا حجّت خواهم داشت .
به خدا سوگند ، اگر حسن و حسين هم كارى چون كار تو مى كردند ، ذرّه اى با آنان مدارا نمى كردم و هيچ يك از آن دو از دستم آسوده نبودند تا حق را از آنان بگيرم و ستم را از سرِ ستمديده بزدايم . والسلام!» .
پس عبد اللّه بن عبّاس به امام عليه السلام نوشت : امّا بعد ؛ نامه ات به من رسيد . برداشتن مالى را كه از بيت المال بصره گرفته بودم ، بر من بزرگ شمرده اى و به جانم سوگند ، سهم من در بيت المال خدا بيش از آن است كه برگرفته ام . والسلام!
پس على بن ابى طالب عليه السلام به او نوشت : «امّا بعد ؛ چه شگفت و حيرت انگيز است! نفْست كارت را برايت آراسته و تو را فريفته كه سهم تو از بيت المال خدا بيشتر از آن است كه برداشته اى و بيشتر از ديگر مردان مسلمان است . اگر اين آرزوها [و خيالپردازى هاى ]باطل و ادّعاهاى بى پايه ، تو را از گناهت مى رهانْد و حرام خدا را برايت حلال مى كرد ، ـ خدا به تو عمر دهد ـ كه در آن صورت ، تو رستگار مى شدى و بنده اى رهيافته بودى!
به من خبر رسيده كه تو مكّه را وطن خود ساخته اى و اصطبلى بنا نهاده اى و كنيزكان مكّه و طائف را مى خرى و هر كدام را كه مى خواهى ، برمى گزينى و در برابر آنها مال كس ديگرى را مى پردازى و من به خداوند ، پروردگار من و تو ، و خداوندگارِ عزّت ، سوگند مى خورم كه اگر آنچه تو از اموال ايشان گرفتى ، مِلك [ طِلْقِ ]حلالم باشد و من [ آن را انفاق نكنم و] به ارث براى پس از خود بگذارم ، شادم نمى كند . پس چگونه در شگفت نباشم كه تو اين چنين از خوردن اين اموال ، شادمانى؟!
كمى آهسته تر! به پايان كارت نزديك و بر پروردگارت عرضه مى شوى و در جايى فرود مى آيى كه آرزوى بازگشت مى كنى ، همچون كسى كه توبه را تباه كرده است ، امّا ديگر دير شده و جاى گريز نيست . والسلام!» .
پس عبد اللّه بن عبّاس به او نوشت : امّا بعد ؛ خُرده گيرى ات بر من فراوان گشته است . به خدا سوگند ، اگر خدا را در حالى ديدار كنم كه همه طلا و جواهرهاى ناب زمين را با خود داشته باشم ، برايم دوست داشتنى تر است از آن كه خدا را ديدار كنم ، در حالى كه دستم به خون مرد مسلمانى آغشته باشد .