62
عبد الرحمان بن كَلَدَه
۶۵۳۸.وقعة صِفّينـ به نقل از عبد الرحمان بن حاطب ـ: در ميان كشتگان صِفّين به دنبال برادرم سُوَيد بودم . ناگهان مردى كه در ميان كشتگان افتاده بود ، لباسم را گرفت . چون رويم را برگرداندم ، ديدم عبد الرحمان بن كَلَدَه است . گفتم : إنّا للّه و إنّا إليه راجعون! آيا آب مى خواهى؟
گفت : مرا نيازى به آب نيست كه سلاح در پيكرم فرو رفته و دل و روده ام را دريده است و نمى توانم آب بنوشم ؛ امّا آيا تو پيامى را از جانب من به امير مؤمنان مى رسانى تا تو را با پيام بفرستم ؟
گفتم : آرى .
گفت : چون او را ديدى ، از من به او سلام برسان و بگو : «اى امير مؤمنان! مجروحانت را به لشكرگاهت ببر تا آنان را پشتِ كشتگان قرار دهى ، كه پيروزى با كسى است كه چنين كند» . سپس راه نيفتاده بودم كه جان سپرد .
من برخاستم و نزد على عليه السلام آمدم و بر او وارد شدم و گفتم عبد الرحمان بن كلده به تو سلام مى رساند .
فرمود : «و سلام بر او . اينك وى كجاست؟» .
گفتم : اى امير مؤمنان! به خدا سوگند كه سلاح در پيكرش نشست و سينه اش را شكافت و من راه نيفتاده بودم كه بمُرد .
امير مؤمنان گفت : «إنّا للّه و إنّا إليه راجعون!» .
گفتم : وى پيامى به وسيله من برايت فرستاده است .
فرمود : «آن پيام چيست؟» .
گفتم كه گفت : اى امير مؤمنان! مجروحانت را به لشكرگاهت ببر تا آنان را پشت كشتگان قرار دهى كه پيروزى با كسى است كه چنين كند .
فرمود : «سوگند به آن كه جانم به دست اوست ، راست گفته است» . آن گاه ، منادىِ لشكر ، ندا برآورد : «مجروحانتان را به لشكرگاهتان ببريد» و آنان چنان كردند .