۶۵۵۰.المحاسن والمساوئ:عدى بن حاتم بر معاوية بن ابى سفيانْ وارد شد . معاويه گفت : اى عدى! طَرَف ها كجايند؟ (منظورش طَريف و طارف و طرفه ، پسران عدىّ بود) .
گفت : در جنگ صِفّين ، در پيش روى على بن ابى طالب عليه السلام كشته شدند .
گفت : پسر ابوطالب با تو انصاف نورزيد كه پسرانت را پيش انداخت و پسران خود را عقب نگاه داشت .
گفت : بلكه من با على عليه السلام انصاف نورزيدم كه او كشته شد و من باقى ماندم .
معاويه گفت : على را برايم توصيف كن .
گفت : اگر مى شود ، مرا معاف دار .
گفت : معافت نمى دارم .
عدى گفت : به خدا سوگند ، امير مؤمنان ، دورنگر و نيرومند بود . به عدلْ سخن مى گفت و به بزرگى حكم مى كرد . حكمت از پهلوهايش مى جوشيد و علم از كناره هايش بيرون مى ريخت . با دنيا و درخشش آن ، بيگانه بود و با شب و تنهايى اش اُنس مى گرفت .
به خدا سوگند ، اشك ريز و پُر انديشه بود . چون تنها مى شد ، به محاسبه خود مى پرداخت و در كارهاى قبلى خود ، مى انديشيد . از لباس ، كوتاه آن را دوست مى داشت و از خوراك ، خشن آن را .
او در ميان ما همانند فردى از ما بود . چون او را مى خوانديم ، پاسخ مى داد ، و چون نزدش مى آمديم ، به ما نزديك مى گشت و با اين كه او ما را [به خود ]نزديك مى ساخت و با نزديكى اش به ما ، باز هم از هيبتش ياراى سخن گفتن با او را نداشتيم و از بزرگى اش سرمان را بالا نمى آورديم .
چون لبخند مى زد ، گويى مُهر از مرواريدهاى به رشته كشيده شده مى گشود . ۱ دينداران را بزرگ مى داشت و بينوايان را دوست داشت . توانگر ، از ستم او نمى هراسيد و ناتوان ، از عدلش نااميد نمى گشت .
سوگند مى خورم كه او را شبى در محرابش ايستاده ديدم ، در حالى كه شب ، پرده افكنده بود و ستارگان ، ناپديد بودند . اشك هايش بر مَحاسنش روان بود و چون مارگزيده به خود مى پيچيد و به اندوه مى گريست و ـ گويى هم اكنون مى شنوم كه - مى گفت : «اى دنيا! خود را بر من مى نمايى يا مشتاقم گشته اى؟ هيچ گاه نخواهد آمد [ كه مرا بفريبى] . غير مرا بفريب؛ زيرا كه تو را سه طلاقه كرده ام؛ طلاقى كه بازگشت و رجوعى در آن نيست . زندگانى ات كوتاه و شكوهت ناچيز است . آه از كمىِ توشه و درازى راه و كمى همدم!».
پس اشك هاى معاويه روان شد و با آستينش چشمانش را پاك مى كرد و سپس گفت : خدا ابوالحسن را بيامرزد! همين گونه بود . تو بر فراق او چگونه صبر مى كنى؟
گفت : مانند صبر مادرى كه فرزندش را در دامانش سر بُريده اند ، كه نه اشكش خشك مى شود و نه سوزش دلش فرو مى نشيند .
معاويه گفت : آيا او را ياد مى كنى؟
گفت : آيا روزگار مى گذارد فراموشش كنم؟! ۲