68
عَدىّ بن حارث
بر اساس برخى از نقل ها ، على عليه السلام عدى بن حارث را بر حكومت بُهَرسير ۱ گمارد .
علّامه مجلسى از فرماندار آن ديار ، با عنوان «عدىّ بن حاتم» ياد كرده است . به هرحال ، كوشش در شناخت عدى بن حارث به جايى نرسيد و وى به لحاظ اسناد تاريخى ، شخصيتى ناشناخته است .
۶۵۵۱.وقعة صِفّين :على عليه السلام ... عدى بن حارث را بر شهر و استان بُهَرسير گمارد .
69
عَكبَر بن جَدِير
او قهرمانى بى باك و رزم آورى نستوه بود . زبانى گويا و بيانى گدازنده داشت . در صِفّين ، شركت جست و چنان حماسه اى آفريد كه معاويه از سَرِ خشم ، خونش را هَدَر دانست . او شعر نيز مى سرود و در اشعار سرشار از شعورش ، حماسه بلند حق و رسوايى حزب طُلَقا (آزادشدگان پيامبر صلى الله عليه و آله در فتح مكّه) را بيان مى كرد .
۶۵۵۲.وقعة صِفّينـ به نقل از زيد بن وَهْب ، در يادكردِ جنگ صِفّين ـ: شه سوار تكتاز كوفه ، عَكبَر بن جدير اسدى نام داشت و سوار كم نظير شام ، ابو احمر عوف بن مُجْزَأه كوفى مرادى بود ، و او پدر كسى است كه حَجّاج بن يوسف را ـ آن روز كه در خانه كعبه [ به سبب حمله مردم ، ] بيهوش شد ـ نجات داد .
عَكبَر ، مردى عابد و زبان آور بود . پس در برابر على عليه السلام به پا خاست و گفت : اى امير مؤمنان! ما عهدى از خداوند به دست داريم كه با آن به مردم ، نيازى نداريم . ما به شاميان ، گمان پايدارى داشتيم و ايشان نيز از ما انتظار پافشارى داشتند . ما پاى فشرديم و ايشان پايدارى كردند .
من از پايدارى دنياپرستان در برابرى پافشارى آخرت خواهان و شكيبايى حقجويان در برابر باطل گرايان و شيفتگى دنيادوستان ، به شگفت آمده بودم . سپس نيك نگريستم و از ناآگاهى ام به اين آيه قرآن ، بيشتر در شگفت شدم : «الف ، لام ، ميم . آيا مردمْ چنين پنداشتند كه چون گفتند : «ايمان آورديم» ، رها مى شوند و ديگر آزمايش نمى شوند؟ بى گمان ، ما امّت هاى پيش از آنان را [ نيز] آزموده ايم تا خدا راستگويان را معلوم بدارد و دروغگويان را معلوم بدارد» .
پس على عليه السلام او را به خير و نيكى ستود و مردم در صف هاى خود ، آماده جنگ شدند و عوف بن مُجْزأه مرادى به تنهايى به ميدان آمد (كه پيش تر نيز چنين كرده بود و تنى چند از عراقيان را در نبرد تن به تن از پاى درآورده بود) و بانگ برآورد : اى مردم عراق! آيا مردى هست كه شمشيرش را بركشد و با من بجنگد ؟ و شما را از خود، بى خبر نمى گذارم. من شه سوار [قبيله ]زَوف هستم.
مردم ، عكبر را ندا دادند . وى از يارانش جدا شد و به سوى او رفت ، در حالى كه مردمْ ايستاده بودند و [جنگجوى] مرادى نيز ايستاده بود و چنين رجز مى خواند :
در شام ، امنيت است و هراسى نيست
در شام ، عدالت است و ستمى نيست .
در شام ، سخاوت است و امروز و فرداكردن نيست
من مرادى ام و قبيله ام زَوف است .
من پسر مُجزَأه هستم و نامم عوف است
آيا مردى عراقى هست كه شمشير بر كشد
و به مبارزه من درآيد تا ببينم چه مى شود؟
در اين هنگام ، عكبر به مبارزه او رفت و چنين رجز مى خواند :
شام ، سرزمينى خشك و عراق ، پُر باران است
امام در عراق است؛ امامِ پذيرنده عذر .
و در شام ، مردى بد نهاد است كه بر امام ، شورشگر است
من عراقى ام و نامم عَكبر است .
پسر جدير بن مُنذِرم
پيش آى كه من نشان مى دهم شجاع كيست .
پس به يكديگر نيزه زدند و عكبر ، عوف را به قتل رساند . معاويه با تنى چند از قريش و افراد اندك شمارى از مردم ، بر فراز تپّه اى ايستاده بود . عكبر ، اسبش را رو به او نمود و با تازيانه ، اسبش را نواخت و شتابان به سوى تپّه تاخت . معاويه به او نگاه كرد و گفت : اين مرد ، يا ديوانه شده و يا به امانخواهى آمده است . از او بپرسيد .
پس مردى به سوى او آمد ؛ ولى او همچنان مى تاخت و به بانگ آن مرد ، پاسخى نداد و به پيش رفت تا نزديك معاويه رسيد . او سواران را با نيزه كنار مى زد و چون اميد داشت كه معاويه را با او تنها گذارند ، تنى چند از آنان را كشت ؛ ولى آن گروه ، معاويه را در پناه شمشيرها و نيزه هاى خود گرفتند و چون دستش به معاويه نرسيد ، فرياد كشيد: اى پسر هند! به زودى به همديگر مى رسيم. من جوانى از قبيله بنى اسدم .
سپس نزد على عليه السلام بازگشت .
على عليه السلام به او فرمود : «اى عكبر! چه چيزْ تو را به اين كار وا داشت؟ خودت را به هلاكت مينداز» .
گفت : پيشانى [ يا سرِ] پسر هند را قصد كردم .
عكبر ، خود ، شاعر بود و چنين سرود :
آن مرادى را كه به گردنكشى آمده بود ، كشتم
او كه گَرد و خاك برانگيخته ، فرياد مى كشيد و هماورد مى طلبيد .
مى گفت : من عوف بن مُجْزَأه هستم
امّا به روز جنگ ، مرگ ، گريبانگيرش شد ...
شاميان پس از كشته شدن عوف مرادى ، درهم شكستند و معاويه خون عكبر را مباح شمرد .
عكبر گفت : دست خدا بالاتر از دست معاويه است . پس دفاع خدا از مؤمنان ، كجا خواهد بود ؟!