۶۵۶۹.الأمالى ، طوسىـ به نقل از عمّار ـ: اگر هيچ كس نمانَد مگر آن كه با على بن ابى طالب عليه السلام مخالفت كند ، من با او مخالفت نمى كنم و پيوسته دستم در دست اوست و اين از آن روست كه او از بعثت پيامبر خدا تاكنون ، هماره با حق بوده است ؛ و من گواهى مى دهم كه او چنان است كه سزا نيست كسى ، فرد ديگرى را بر او مقدّم بدارد .
۶۵۷۰.أنساب الأشرافـ به نقل از ابو مِخْنَف ـ: مِقداد بن عمرو و عمّار بن ياسر و طَلحه و زُبير با تنى چند از ديگر ياران پيامبر خدا نامه اى [ به عثمان ]نوشتند و بدعت هاى عثمان را در آن برشمردند و او را از خدا بيم دادند و به او اعلام كردند كه اگر از آنها دست نكشد، بر سرش مى ريزند.
عمّار ، نامه را گرفت و نزد عثمان آورد و آغاز آن را خواند .
عثمان به او گفت : آيا از ميان آنان ، تو بر من در مى آيى؟
عمّار گفت : زيرا من خيرخواه ترينِ آنان براى تو ام .
عثمان [به طعنه] گفت: اى پسر سميّه! دروغ مى گويى.
عمّار گفت : به خدا سوگند ، من هم پسر سميّه ام و هم پسر ياسر .
پس عثمان دستور داد كه دست ها و پاهاى عمّار را از هم باز كنند . سپس با پاهايش ـ كه در چكمه بود ـ چنان بر بيضه هاى عمّار كوفت كه فتق گرفت و چون ناتوان و سالخورده بود ، بيهوش شد .
۶۵۷۱.أنساب الأشرافـ از ابومخنف ـ: در بيت المال مدينه جعبه اى بود كه زيور آلات و جواهرات در آن قرار داشت . عثمان براى يكى از اعضاى خانواده اش زيور آلاتى از آن برداشت .
مردم ، زبان به اعتراض گشودند و به تندى با او سخن گفتند تا وى را خشمگين ساختند .
عثمان ، خطبه خواند و گفت : ما نيازمان را از اين مال عمومى برمى گيريم ، هر چند برخى را خوش نيايد .
على عليه السلام به او فرمود : «در اين صورت ، جلويت گرفته مى شود و ميان تو و آن ، جدايى انداخته مى شود» .
و عمّار بن ياسر گفت : خدا را گواه مى گيرم كه نخستين كسى هستم كه آن را ناپسند مى دارد .
عثمان گفت : اى پسر زن ختنه نشده! بر من گستاخى مى كنى؟ او را بگيريد .
پس دستگير شد و عثمانْ وارد شد و او را فراخواند و كتك زد تا بيهوش شد . سپس وى را بيرون آوردند و به منزل امّ سلمه ، همسر پيامبر خدا بردند و نماز ظهر و عصر و مغرب را نخواند تا به هوش آمد و وضو گرفت و گفت : الحمدللّه ! اين ، نخستين روزى نيست كه به خاطر خدا اذيّت مى شويم ... .
خبر برخوردى كه با عمّار شده بود ، به عايشه رسيد . خشمگين شد و مويى از موهاى پيامبر خدا و جامه اى از جامه هاى او و كفشى از كفش هاى او را بيرون آورد و [در مسجد ، خطاب به عثمان ] گفت : چه زودْ سنّت پيامبرتان را وا نهاديد ، در حالى كه مو و جامه و كفش او هنوز كهنه نشده است !
عثمان، چنان خشمگين شد كه نمى دانست چه مى گويد.