۶۶۱۹.تاريخ الطبرىـ به نقل از ابومخنف ـ: نامه اى از قيس بن سعد آمد كه در آن نوشته بود : به نام خداوند بخشاينده مهربان . امّا بعد ؛ من به امير مؤمنان [ على ]ـ كه خدا گرامى اش بدارد ـ خبر مى دهم كه مردانى نزد من اند كه [ از درگيرى] كنار كشيده اند و از من خواسته اند كه از آنان ، دست بكشم و آنان را به حال خود وا نهم تا كار مردم به سامان رسد و ما به كار خود باشيم و آنان نيز بر نظر خود باشند . من صلاح ديدم كه از آنان دست بردارم و براى جنگ با آنان ، شتاب نكنم و در اين ميان ، با آنان الفت بورزم ، تا شايد خداى عز و جل دل هايشان را به سوى ما كُند و آنان را از گم راهى شان دور سازد ، إن شاء اللّه !
عبد اللّه بن جعفر گفت : اى امير مؤمنان! من بيم آن دارم كه اين كار ، سازش با آنان باشد . اى امير مؤمنان! به او فرمان بده با آنان بجنگد .
پس على عليه السلام به او نوشت : «به نام خداوند بخشاينده مهربان . امّا بعد ؛ به سوى كسانى كه گفتى ، حركت كن . پس اگر در آنچه مسلمانان به آن داخل شده اند ، درآمدند كه هيچ ؛ وگرنه با آنان بجنگ ، إن شاء اللّه !» .
چون نامه على عليه السلام به قيس بن سعد رسيد و آن را خواند ، نتوانست خود را نگه دارد و به امير مؤمنان نوشت : امّا بعد ؛ اى امير مؤمنان! از فرمان تو به شگفت آمدم . آيا تو مرا به پيكار با كسانى فرمان مى دهى كه از تو دستْ بازداشته اند و تو را در پيكار با دشمنت آسوده نهاده اند ، در حالى كه تو هرگاه با آنان بجنگى ، دشمنت را عليه تو يارى مى دهند؟!
پس سخن مرا بپذير ـ اى امير مؤمنان ـ و از آنان دست بكش كه نظر [ درست] ، وا نهادن آنان است . والسلام! ... .
چنين بود كه على عليه السلام محمّد بن ابى بكر را به سوى مصر فرستاد و قيس را از [ حكومت] آن بركنار كرد .