۶۶۳۱.تنبيه الخواطر :حكايت شده كه مالك اشتر ، در حالى كه پيراهنى ندوخته و عمامه اى از همان جنس بر تن داشت ، از بازار كوفه مى گذشت . يكى از بازاريان او را ديد ، لباس او در نظرش خوار و حقير آمد و به قصد اهانت به او ، چيزى شبيه گلوله را به سويش پرتاب كرد ؛ امّا مالك ، بى اعتنا گذشت .
به آن مرد گفتند : واى بر تو! آيا مى دانى كه آن را به سوى چه كسى پرتاب كردى؟
گفت : نه .
به او گفتند : اين ، مالك اشتر ، يار و همراه امير مؤمنان است .
مرد ، بر خود لرزيد و به سوى مالك رفت تا از او معذرت بخواهد ؛ امّا او را ديد كه به مسجد رفته و به نماز ايستاده است . چون نمازش به پايان رسيد ، مرد بازارى بر پاهاى مالك افتاد و آنها را مى بوسيد .
مالك گفت : اين چه كارى است؟!
گفت : از آنچه كردم ، معذرت مى خواهم .
مالك گفت : ترسى نداشته باش . به خدا سوگند ، به مسجد نيامدم ، مگر به قصد آمرزش خواهى براى تو .
۶۶۳۲.المناقب ، خوارزمىـ به نقل از ابوهانى بن معمّر سُدوسى ، در يادكردِ غلبه لشكر معاويه بر آب در جنگ صِفّين ـ: من آن هنگام با اَشتر بودم و تشنگى در او هويدا بود . به يكى از پسر عموهايم (هم قبيله هايم) گفتم : امير ، تشنه است .
مرد گفت : همه اين افراد ، تشنه اند و من قمقمه آبى دارم كه براى خودم نگه داشته ام ؛ امّا او را بر خودم مقدّم مى دارم .
پس نزد اشتر رفت و آب را بر او عرضه نمود؛ امّا اشتر گفت: تا آن گاه كه مردم (سپاهْ) آب ننوشند ، من نمى نوشم .