۶۳۴۷.رجال النجاشىـ به نقل از ابو رافع ـ: بر پيامبر خدا وارد شدم ، در حالى كه خواب بود يا وحى بر او نازل مى شد . ناگهان ، مارى در گوشه خانه ديدم و چون كشتن آن موجب بيدار شدن پيامبر صلى الله عليه و آله مى شد ، آن را نكشتم و ميان پيامبر خدا و مار ، دراز كشيدم تا اگر آسيبى برساند ، به من برسد ، نه پيامبر خدا .
[ پيامبر صلى الله عليه و آله ] بيدار شد در حالى كه اين آيه را تلاوت مى كرد : «تنها ولىّ شما ، خدا و پيامبرش و مؤمنان هستند ؛ كسانى كه نماز مى خوانند و در حال ركوع ، صدقه مى دهند» .
سپس فرمود : «ستايش خدايى را كه آرزوى على را كاملاً برآورد و بر او مبارك باد برترى اى كه خدا به او بخشيد» .
سپس روى برگرداند و مرا در كنار خود ديد . فرمود : «اى ابو رافع! چرا اين جا خوابيده اى؟» .
ماجراى مار را به ايشان گفتم .
فرمود : «برخيز و آن را بكش» .
من هم [ برخاستم و] آن را كُشتم .
سپس پيامبر خدا دستم را گرفت و فرمود : «اى ابو رافع! تو چگونه خواهى بود در هنگامى كه گروهى با على مى جنگند و آنان بر باطل اند و على بر حق؟ نبرد با آنان ، تكليفى الهى است و هركه نتواند جهاد كند ، بايد با دلش انكار كند و اگر اين را هم نتواند ، تكليف ديگرى ندارد» .
گفتم : برايم دعا كن تا اگر آنان را درك كردم ، خداوندْ يارى ام كند و توان جنگ با آنان را به من بدهد .
فرمود : «بار خدايا! اگر آنان را درك كرد ، نيرومندش بدار و يارى اش ده» .
سپس به سوى مردم ، بيرون آمد و فرمود : «اى مردم! هركس دوست دارد كه به امين من بر جان و خانواده ام بنگرد ، اين است ، ابو رافع ، امين من بر جانم» .