۶۶۵۷.مروج الذهب :حارث بن راشد ناجى با سيصد نفر از مردم ، مرتد شدند و به كيش مسيحيت بازگشتند ... پس على عليه السلام معقل بن قيس رياحى را به سوى آنان فرستاد و او حارث و مرتدّان همراهش را در كنار دريا كُشت و خانواده و فرزندانشان را اسير كرد .
اين ماجرا در ساحل بحرين اتّفاق افتاد . معقل بن قيس ، از آن جا با اسيران به يكى از مناطق اهواز آمد كه مصقلة بن هبيره شيبانى كارگزار على عليه السلام در آن جا بود . زنان اسير ، فرياد كشيدند كه : بر ما منّت بگذار! او هم آنان را به سيصد هزار درهم خريد و آزادشان كرد و [ فقط] دويست هزار درهم را پرداخت و سپس به سوى معاويه گريخت .
پس على عليه السلام فرمود : «خدا مصقله را زشت و سياه روى گردانَد! ۱ كارى چون سروران نمود و فرارش چون بندگان بود . اگر مى مانْد ، آن اندازه كه مى توانستيم ، از او مى گرفتيم و اگر نداشت ، مهلتش مى داديم تا به دست آورَد ، و اگر نمى توانست ، چيزى از او نمى گرفتيم» و آزادى اسيران را پذيرفت .
مصقلة بن هبيره ، چند بيتى در اين باره سرود :
زنان قبيله بكر بن وائل را وا نهادم
و اسيران لُؤَى بن غالب را آزاد نمودم .
و از بهترينِ مردم پس از محمّد ، جدا شدم
به خاطر مال اندكى كه ناگزير از كفم مى رود .
۶۶۵۸.الغاراتـ به نقل از عبد اللّه بن قعين ، پس از آن كه مصقله ، اسيران بنى ناجيه را خريد ـ: على عليه السلام منتظر شد تا مصقله پول آن را برايش بفرستد ؛ امّا مَصقله كُندى كرد و به على عليه السلام خبر رسيد كه او اسيران را آزاد كرده و از آنان هم نخواسته كه او را در پرداخت بهايشان كمك كنند .
على عليه السلام فرمود : «من جز اين نمى بينم كه مصقله ، بار سنگين ديگران را بر دوش گرفته است . به زودى خواهيد ديد كه او زمين مى خورد» .
سپس به او نوشت : «امّا بعد ؛ از بزرگ ترين خيانت ها ، خيانت به امّت است و بزرگ ترين نيرنگ بر مردم ، نيرنگ پيشواى آنان است. پانصد هزار درهم از حق مسلمانان ، در نزد توست . پس هنگامى كه فرستاده من به نزد تو مى آيد ، آن را به سوى من بفرست ؛ وگرنه پس از خواندن نامه ام به پيش من بيا كه من به فرستاده ام فرمان داده ام كه پس از درآمدن بر تو ، لحظه اى تو را وا مگذارد ، مگر آن كه مال را روانه كنى . والسلام!» .
فرستاده على عليه السلام ، ابوحرّه حنفى بود . ابوحرّه به او گفت: اين مال را بفرست و يا با من به نزد امير مؤمنان بيا.
مصقله چون نامه على عليه السلام را خواند ، به بصره آمد . كارگزاران ، اموال را از نواحى بصره براى ابن عبّاس مى آوردند و او آنها را براى امير مؤمنان مى فرستاد . او به ابن عبّاس گفت : باشد ؛ ولى چند روزى مهلت بده .
سپس از بصره به كوفه و نزد على عليه السلام آمد و على عليه السلام او را چند روزى وا گذاشت و چيزى به او نگفت . سپس آن مال را از او طلب كرد . مصقله ، دويست هزار درهم را پرداخت ؛ ولى از پرداخت بقيه آن ، عاجز ماند .