۶۶۶۶.الأمالى ، طوسىـ به نقل از عبد الرحمان بن جُندَب ، از پدرش ـ: چون با عثمان بيعت شد ، شنيدم كه مقداد بن اَسوَد كِنْدى به عبد الرحمان بن عَوف مى گويد : اى عبد الرحمان! به خدا سوگند ، نديدم كه با اهل بيت پيامبرى پس از او چنين كنند كه با اين خاندان كردند .
عبد الرحمان گفت: اى مقداد! چه ارتباطى با تو دارند؟
گفت : به خدا سوگند ، من آنها را به خاطر محبّتم به پيامبر خدا ، دوست دارم و به خدا سوگند ، چنان بغض و اندوهْ مرا فرا مى گيرد كه كوچك ترين گشايشى نمى يابم ، از آن رو كه قريش ، خود را به سبب [ وابستگى به ]شرافت آنها ، از ساير مردم ، برتر ديدند و با اين حال ، همگى بر بيرون كشيدن قدرت پيامبر خدا از دست اينان ، اتّفاق كردند .
عبد الرحمان گفت : واى بر تو! به خدا سوگند ، همه توانم را براى شما به كار بردم . ۱
مقداد به او گفت : به خدا سوگند ، مردى را وا نهادى كه از زمره فرمان دهندگان به حق و عاملان به آن بودند . بدان كه به خدا سوگند ، اگر من ياورانى عليه قريش داشتم ، همچون روز بدر و اُحد با آنان مى جنگيدم .
عبد الرحمان گفت : مادرت به عزايت بنشيند ، اى مقداد! مبادا مردم ، اين سخن را از تو بشنوند . بدان كه به خدا سوگند ، من بيم آن دارم كه اختلاف بيندازى و فتنه برانگيزى .
پس از بازگشت مقداد ، نزد او رفتم و گفتم : اى مقداد! من از ياوران تو ام .
مقداد گفت : خدا تو را رحمت كند ، اى جُندَب! آنچه ما مى خواهيم ، با دو نفر و سه نفر ، انجام شدنى نيست .
پس از نزدش بيرون آمدم و به نزد على بن ابى طالب عليه السلام رفتم و آنچه را گفته بود و گفته بودم ، باز گفتم . پس برايمان دعاى خير كرد .