۶۶۶۷.تاريخ اليعقوبىـ در يادكردِ بدعت هاى روزگار خلافت عثمان ـ: گروهى به على بن ابى طالب متمايل شدند و زبان به اعتراض بر عثمان گشودند .
يكى از آنان روايت كرده و گفته است : به مسجد پيامبر خدا وارد شدم . ديدم مردى زانو زده و چنان آه مى كشد كه گويى دنيا از آنِ او بوده و از دستش رُبوده اند و چنين مى گفت : شگفتا از قريش و دور كردن اين خلافت از خاندان پيامبرشان ، در حالى كه در ميان اين خاندان ، نخستين مؤمن و پسر عموى پيامبر خداست ، كه داناترين مردم و آگاه ترينِ ايشان به دين خدا و پُر بهره ترين آنان از اسلام و بيناترينِ آنان به راه و بهترين راهنما به راه راست است.
به خدا سوگند ، خلافت را از رهنماى رهيافته و پاك و پاكيزه ، دور داشتند و قصد اصلاح امّت و يا [ پيمودن ]راه درست مذهب را نداشتند ؛ بلكه دنيا را بر آخرت ، مقدّم داشتند . مرده باد اين قوم ستمكار و از رحمت الهى به دور باد!
به او نزديك شدم و گفتم : تو كيستى ، خدا رحمتت كند؟ و اين مرد كه مى گويى ، كيست؟
گفت : من مقداد پسر عمروم و آن مرد ، على بن ابى طالب عليه السلام است .
گفتم : آيا به اين امر برنمى خيزى تا من هم تو را يارى دهم؟
گفت : اى برادرزاده! اين ، كارى نيست كه با يك نفر و دو نفر به انجام رسد .
پس از آن كه بيرون آمدم ، ابو ذر را ديدم و ماجرا را برايش بازگفتم .
گفت : برادرم مقداد ، راست مى گويد .
سپس نزد عبد اللّه بن مسعود آمدم و ماجرا را گفتم .
گفت : باخبر شديم و كوششى نكرديم .