۶۳۵۵.تاريخ دمشقـ به نقل از ابو تِحيى حُكَيّم ـ: با عمّارْ نشسته بوديم كه ابو موسى آمد و گفت : تو با من چه كار دارى؟ مگر من برادرِ [دينى ]تو نيستم؟
عمّار گفت : نمى دانم . امّا شنيدم كه پيامبر خدا تو را در شب شتر ، ۱ نفرين كرد .
ابو موسى گفت : ايشان براى من آمرزش خواست .
عمّار گفت : من نفرين كردن را شاهد بودم ؛ امّا آمرزش خواهى را نه .
۶۳۵۶.تاريخ الطبرىـ به نقل از جُوَيرية بن أسماء ـ: ابو موسى بر معاويه وارد شد و با كلاه بلند سياهى بر سر ، داخل شد و گفت : سلام بر تو ، اى امين خدا!
معاويه گفت : و بر تو سلام!
پس چون بيرون رفت ، معاويه گفت : اين پيرمرد آمده است تا حكومتِ جايى را بدو دهم . به خدا سوگند ، حاكمش نمى كنم .
۶۳۵۷.الغاراتـ به نقل از محمّد بن عبد اللّه بن قارب ـ: من نزد معاويه نشسته بودم كه ابو موسى آمد و گفت : سلام بر تو ، اى امير مؤمنان!
گفت : و بر تو سلام!
پس چون رفت ، معاويه گفت : به خدا سوگند ، اين شخص بر دو نفر هم حكومت نمى يابد تا بميرد .
۶۳۵۸.الطبقات الكبرىـ به نقل از ابو بُرْدَة [ بن ابى موسى ]ـ: هنگامى كه معاوية بن ابى سفيان زخمى شده بود ، بر او وارد شدم . گفت : اى برادر زاده! به اين جا بيا و بنگر .
رفتم و ديدم كه عمق زخم ، بررسى شده است .
گفتم : ناراحت مباش . خطرى برايت ندارد ... .
يزيد بن معاويه داخل شد و معاويه به او گفت : اگر سرپرست برخى از كارهاى مردم شدى ، رعايت اين شخص را بكن كه پدرش برادر من (يا دوست من و يا كلمه اى شبيه اين) بود ، جز آن كه نظر من در جنگ با نظر او متفاوت بود .