۵۸۶۹.الاختصاصـ به نقل از اصبغ بن نُباته ـ: همراه امير مؤمنان بودم كه مردى نزد وى آمد و سلام كرد و گفت: اى امير مؤمنان! به خدا سوگند ، من تو را در راه خدا دوست مى دارم ، و همچنان كه در آشكار دوستت دارم ، در نهان هم دوستت مى دارم ، و همان گونه كه آشكارا به ولايت تو گردن مى نهم ، در نهان نيز به آن ، گردن مى نهم .
در دست امير مؤمنان ، چوبى بود . سر خويش را پايين انداخت و اندكى با نوك چوب ، بر زمين زد . سپس سرش را بلند كرد و فرمود : «پيامبر خدا ، هزار سخن به من آموخت كه هر سخنى را هزار در بود . روح هاى مؤمنان ، همديگر را در هوا مى بينند ، به يكديگر نزديك مى شوند و همديگر را مى شناسند . آنهايى كه همديگر را مى شناسند ، با هم انس مى گيرند و آنهايى كه همديگر را نمى شناسند ، از هم جدا مى شوند .
به حقّ خدا سوگند ، دروغ مى گويى . من ، چهره تو را در بين آنان نمى بينم و نام تو را هم در بين آنان نمى يابم» .
۵۸۷۰.امام باقر عليه السلام :روزى ، امـير مـؤمنان در مسجـد نشسته بود و يارانش گِردش بودند . مردى از پيروان وى وارد شد و به وى گفت : خداوند مى داند كه من ، همان گونه كه در آشكارا به وسيله دوستى با تو به او تقرّب مى جويم ، در نهان نيز به وسيله دوستى با تو به او تقرب مى جويم و همان گونه كه آشكارا دوستت دارم ، در نهان نيز دوستت مى دارم .
امير مؤمنان به وى فرمود : «راست گفتى . پس ، جامه اى از نيازمندى براى خويش بدوز ؛ چرا كه شتاب نيازمندى به سوى پيروان ما ، بيشتر از شتاب سيل به سوى درّه است» .
آن مرد ، در حالى كه به خاطر كلام امير مؤمنان ـ كه فرمود : «راست مى گويى» ـ از شادى مى گريست ، برگشت و رفت .
آن جا در نزديكى امير مؤمنان ، مردى از خوارج بود كه با دوستش حرف مى زد . يكى از آن دو به ديگرى گفت : به خدا سوگند ، اگر چنين روزى را ديده باشم كه مردى نزد او بيايد و بگويد : «من دوستت دارم» و على بگويد : «راست مى گويى» !
ديگرى گفت : چرا آن را شگفت مى پندارى! آيا چاره اى جز اين است كه وقتى به وى گفته مى شود : «من تو را دوست دارم» ، او در جواب بگويد : «راست مى گويى»؟ فكر مى كنى كه من ، او را دوست دارم؟
[ دوستش] گفت : نه .
گفت : اكنون ، پيش او مى روم و همان سخن آن شخص را به وى مى گويم . وى همان جوابى را كه به آن شخص داد ، به من خواهد داد .
[ دوستش] گفت : باشد .
آن مرد برخاست و سخنى چون سخن آن شخص به على عليه السلام گفت . على عليه السلام اندكى به وى نگاه كرد و سپس فرمود : «دروغ گفتى . به خدا سوگند ، نه تو مرا دوست دارى و نه من ، تو را دوست دارم» .