۵۸۸۰.شرح نهج البلاغةـ به نقل از حكيم بن جُبَير ـ: على عليه السلام سخنرانى كرد و در بين سخنانش گفت : «من ، بنده خدا و برادر پيامبر خدا هستم . هيچ كس پيش از من يا پس از من ، اين سخن را نخواهد گفت ، مگر آن كه دروغگوست . [ من] وارث پيامبر رحمت شدم و با سَرور زنان اين امّت ، ازدواج كردم و من ، ختم اوصيايم» .
مردى از قبيله عَبْس گفت : كيست كه نتواند اين ادّعا را بكند؟
آن مرد ، پيش خانواده اش برنگشته بود كه ديوانه شد .
از خانواده اش پرسيدند كه : آيا پيش از اين ، بيمارى اى در وى ديده بوديد؟
گفتند : پيش از اين ، هيچ بيمارى اى در وى نديده بوديم .
4 / 11
داستان كفش و مار سياه
۵۸۸۱.الأغانىـ به نقل از مدائنى ـ: سيّد [ حِمْيَرى ]پيش اَعمش مى آمد و فضايل على عليه السلام را از او [ مى پرسيد و ]مى نوشت و از نزد او خارج مى شد و درباره آن فضايل ، شعر مى گفت .
روزى ، او از پيش يكى از اميران كوفه بيرون آمد و آن امير ، اسبى به وى داده و او را خلعت بخشيده بود . او در محلّه كُناسه ايستاد و گفت : اى كوفيان! هر كدام از شما كه فضيلتى درباره على بن ابى طالب بياورد و من در آن باره شعرى نسروده باشم ، اين اسب و اين خلعتم را به وى مى دهم .
آنان شروع كردند به حديث كردن و سيّد ، برايشان شعر مى خواند تا آن كه مردى از آنان آمد و گفت : امير مؤمنان ، على بن ابى طالب عليه السلام خواست سوار اسب شود . [ پس ، ]لباس پوشيد و خواست كفش بپوشد . يكى از كفش هايش را پوشيد و خم شد تا كفش ديگرش را بردارد و بپوشد كه عقابى از آسمان ، فرود آمد و آن را برداشت و به هوا برد و سپس ، آن را بر زمين انداخت و از آن ، مارى سياه گريخت و وارد سوراخى شد . [ آن گاه ]على عليه السلام كفشش را پوشيد .
سيّد ، در اين باره شعرى نگفته بود . كمى فكر كرد و گفت :
اى مردم! شگفت ترين شگفتى ها
در [ داستان] كفش ابو الحسين و مار [ است] :
[ مار ،] وارد كفش او شد و در آن جا پنهان شد
تا پاى او را نيش بزند
كه از آسمان ، عقابى از عقاب ها
فرود آمد ـ و يا شايد شبيه عقاب بود ـ
آن را برداشت ، چرخاند و آن گاه
از پايين ابرها به زمين افكند .
[ مار] به لانه اش گريخت و در آن جا مخفى شد
در سوراخى ژرف كه هرگز ، بسته نگشته است
بدمنظر ، سياه و داراىِ چشمان تيز
و نيشِ تيز كبود و لعاب دهان .
و از ابو الحسن ، على ، دفع شد
سمّ كشنده آن ، پس از آن كه به لانه گريخت .