۵۷۶۱.تاريخ دمشقـ به نقل از اسماء (دختر عُمَيس) ـ: على بن ابى طالب عليه السلام ، در حالى كه برپيامبر خدا وحى نازل مى شد ، به كار ايشان پرداخت و ايشان را در لباس خودگرفت و در اين حال بود تا آن كه خورشيد ، غروب كرد يا نزديك غروب شد .
پيامبر خدا از آن حال ، بيرون آمد و فرمود : «اى على! آيا نماز خوانده اى؟» .
گفت : نه .
پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : «خداوندا! خورشيد را براى على برگردان» .
خورشيد برگشت تا به نيمه بالاى مسجد رسيد .
۵۷۶۲.علل الشرائعـ به نقل از اُمّ جعفر يا اُمّ محمّد (دختران محمّد بن جعفر) ـ: با مادر بزرگم اسماء (دختر عُمَيس) و عمويم عبد اللّه بن جعفر ، [از خانه ]خارج شديم تااين كه به منطقه صَهباء ۱ رسيديم .
[ اسماء] گفت : دختركم! با پيامبر خدا در اين جا بوديم كه نماز ظهر را به جاى آورد و آن گاه ، على عليه السلام را صدا زد و از او در انجام دادن كارى كمك خواست [ وعلى عليه السلام به دنبال كار ايشان رفت] .
وقت عصر شد و پيامبر صلى الله عليه و آله برخاست و نماز عصر را به جاى آورْد . سپس على عليه السلام آمد و در كنار پيامبر خدا نشست . خداوند به پيامبرش وحى فرستاد [ و ]پيامبر صلى الله عليه و آله سرش را در دامن على عليه السلام گذاشت تا آن كه خورشيد ، غروب كرد و چيزى از آفتاب ،نه در روى زمين و نه بالاى كوه ، ديده نمى شد . آن گاه ، پيامبر صلى الله عليه و آله نشست و به على عليه السلام فرمود : «آيا نماز عصر را به جا آورده اى؟» .
گفت : نه ، اى پيامبر خدا! خبردار شدم كه نماز نخوانده اى و وقتى سرت را دردامنم گذاشتى ، من كسى نبودم كه آن را حركت دهم .
پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : «خداوندا! اين ، بنده ات على است . خودش را وقف پيامبرت كرد . آفتاب را برايش برگردان» .
خورشيد ، طلوع كرد و كوه يا زمينى نمانْد ، مگر آن كه خورشيد بر آن تابيد . آن گاه ، على عليه السلام برخاست ، وضو گرفت و نماز خواند . سپس خورشيد ، غروب كرد .