۶۰۲۲.المستدرك على الصحيحينـ به نقل از ثابت بنانى ـ: انس بن مالك ، بيمار بود . محمّد بن حَجّاج ، همراه با دوستانش نزد اَنَس آمدند تا از وى عيادت كنند كه سخن به گفتگو در باره على عليه السلام رسيد . محمّد بن حَجّاج ، از على عليه السلام عيبجويى كرد . انس گفت : اين ديگر كيست؟ مرا بنشانيد .
انس را نشاندند . پس گفت : «اى پسر حجّاج! پس از اين نبينم كه از على عيبجويى كنى . سوگند به كسى كه محمّد صلى الله عليه و آله را به حق فرستاد ، من نزد پيامبر خدا خدمت گزار بودم . هر روز ، جوانى از فرزندان انصار ، براى پيامبر خدا خدمت مى كرد . روزى كه نوبت من بود ، اُمّ اَيمَن (كنيز پيامبر خدا) مرغى آورد و آن را جلوى پيامبر خدا نهاد .
پيامبر خدا فرمود : «اى امّ ايمن! اين پرنده چيست؟»
امّ ايمن پاسخ داد : اين مرغى است كه به دست آورده و براى شما طبخ كرده ام .
پيامبر خدا فرمود : «بار الها! محبوب ترين بنده نزد خودت و نزد من را برسان تا از اين پرنده با من بخورد» .
در ، به صدا در آمد . پيامبر خدا فرمود : «اى انس! ببين چه كسى پشت در است» .
[ با خود] گفتم : بار الها! مردى از انصار باشد!
به سمت در رفتم و على عليه السلام آن جا بود . گفتم : پيامبر خدا مشغول است . آن گاه برگشتم و سر جايم نشستم .
طولى نكشيد كه [ دوباره] در به صدا درآمد . [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] فرمود : «اى انس! بنگر چه كسى پشت در است» .
[ با خود] گفتم : بار الها! مردى از انصار باشد . رفتم و على عليه السلام آن جا بود . گفتم : پيامبر خدا مشغول است . باز آمدم و در جايم نشستم .
طولى نكشيد كه در به صدا در آمد . پيامبر خدا فرمود : «اى انس! برو و او را به درون بياور . تو نخستين فردى نيستى كه قومش را دوست دارد . آن فرد [مورد نظر من] از انصار نيست .
رفتم و على عليه السلام را به درون آوردم . آن گاه ، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اى انس! اين مرغ را نزديك وى بگذار» .
آن را جلوى پيامبر خدا نهادم و آن دو با هم را خوردند .
محمّد بن حَجّاج گفت : اى انس! اين جريان ، پيش روى تو اتّفاق افتاد؟
گفت : بله .
حَجّاج گفت : با خدا عهد مى بندم كه پس از اين ، هرگز از على عيبجويى نكنم و اگر متوجّه شدم كه كسى از او عيبجويى مى كند ، بر صورتش سيلى بزنم .