6 / 4
باهله
باهِله ، قبيله اى از بنى قيس بن عيلان (عدنانى ها/ عرب هاى غير يمنى) هستند كه دشمن امام على عليه السلام بودند و در جمل ، با وى جنگيدند . درباره اين قبيله ، گفته شده است كه : بى نهايت ، پست و پلشت و فرومايه بودند.
۶۲۴۱.امام على عليه السلام :اى باهله! فردا بياييد و با [ بقيّه ]مردم ، حقّتان را بگيريد . خداوند ، گواه است كه شما مرا دشمن مى داريد و من هم شما را دشمن مى دارم.
۶۲۴۲.وقعة صِفّينـ به نقل از ليث بن سُلَيم ـ: على عليه السلام قبيله باهله را فرا خواند و فرمود : «اى جمع باهله! خداوند را گواه مى گيرم كه شما مرا دشمن مى داريد و من هم شما را دشمن مى دارم.سهم خود را بگيريد و به سمت ديلم برويد».
آنان از اين كه همراه وى به صفّين بروند، ناراضى بودند.
۶۲۴۳.الغاراتـ به نقل از سعيد اشعرى ـ: هنگامى كه على عليه السلام به سوى نهروان حركت كرد ، شخصى را از قبيله نَخَع ، به نام هانى بن هوذه ، به جاى خود گذاشت.
وى به على عليه السلام نوشت : «دو قبيله غنى و باهله گم راه شده اند و از خدا مى خواهند كه دشمنت را بر تو پيروز گرداند» .
على عليه السلام به وى نوشت : «از كوفه اخراجشان كن و هيچ كس از آنان را رها نكن».
۶۲۴۴.تاريخ بغدادـ به نقل از ابو محمّد سعيد بن سَلَم بن قُتَيبه باهلى ـ: به قصد حج ، به راه افتادم و همراه من ، سراپرده ها و كجاوه هاى بسيار بود . به باديه رسيدم ، در حالى كه من بر پشت الاغم سوار و جلودار قافله بودم . باديه نشينى را ديدم كه در جلوى خيمه اش چمباتمه زده بود و با نگاهش كاروان را دنبال مى كرد. به وى سلام كردم .
گفت : اين سراپرده ها و كجاوه ها از آنِ كيست؟
گفتم : از آنِ مردى باهلى .
گفت : سوگند به خدا كه فكر نمى كنم خداوند به فردى باهلى ، چنين ببخشد.
وقتى تحقير او را نسبت به باهلى ها ديدم ، نزديكش رفتم و گفتم : اى باديه نشين! دوست دارى كه اين سراپرده ها و كجاوه ها از آنِ تو باشد و تو مردى باهلى باشى؟
گفت : خدا نكند!
گفتم : دوست دارى كه امير مؤمنان باشى و در عين حال ، مردى باهلى باشى؟
گفت : خدا نكند!
گفتم : دوست دارى كه باهلى باشى و اهل بهشت باشى ؟
گفت : به يك شرط .
گفتم : به چه شرط؟
پاسخ داد : به شرط اين كه بهشتيان نفهمند كه من باهلى هستم.
همراهم يك كيسه درهم بود . آن را به وى دادم . آن را گرفت و گفت : نياز من ، برآورده شد .
وقتى آن [ كيسه] را به خود چسباند ، گفتم : من مردى باهلى هستم .
كيسه را به سويم پرت كرد و گفت : به آن ، نياز ندارم.
گفتم : اى بينوا! بردار . خودت گفتى كه نيازمند هستى .
گفت : دوست ندارم كه خدا را ، در حالى ببينم كه شخصى باهلى بر من منّت داشته باشد .
پيش مأمون آمدم و داستان باديه نشين را نقل كردم . آن قدر خنديد كه به پشت افتاد . به من گفت : اى ابو محمّد! چقدر شكيبايى!
آن گاه ، صدهزار دِرهم جايزه به من داد.