روز جمعه كه شد ، او براى مردم ، سخنرانى كرد و گفت : سوگند به خدا ، پيامبر خدا ، در حالى كه مى دانست على كيست ، وى را به كار گرفت و اين به خاطر آن بود كه شوهر دخترش بود .
سعيد بن مسيَّب كه در حال چرت زدن بود ، چشم هايش را گشود و گفت : واى بر شما! اين خبيث ، چه گفت ؟ هم اكنون در رؤيا ديدم كه قبر پيامبر خدا شكافت و پيامبر خدا فرمود : «دروغ گفتى ، اى دشمن خدا!».
قنّاد ، روايت كرده است : اَسباط بن نصر همدانى ، از سُدّى برايمان حديث كرد كه : من در مدينه ، كنار اَحجار الزَّيت ۱ بودم كه سوارى بر شتر آمد و ايستاد و على عليه السلام را دشنام گفت .
مردم به ديده تحقير به وى نگاه كردند . در اين هنگام ، سعد بن ابى وقّاص آمد و گفت : خداوندا! اگر اين مرد ، بنده صالحت را دشنام گفته است ، خوارى وى را به مسلمانان نشان بده .
چيزى نگذشت كه شتر آن مرد ، رم كرد و وى افتاد و گردنش شكست .
عثمان بن ابى شيبه ، از عبد اللّه بن موسى ، از فُطر بن خليفه ، از ابو عبد اللّه جدلى روايت كرده است كه : به خانه امّ سلمه ـ كه خدايش رحمت كند ـ وارد شدم . به من گفت : آيا پيامبر خدا در بين شما دشنام گفته مى شود و شما زنده هستيد؟!
گفتم : كجا چنين چيزى اتّفاق افتاده است؟
گفت : آيا على و دوستدارانش دشنام گفته نمى شوند؟
عبّاس بن بكّارِ ضَبّى روايت كرده است كه : ابو بكر هُذَلى ، از زُهْرى برايم نقل كرد كه : ابن عبّاس به معاويه گفت : آيا از بدگويى اين مرد (على عليه السلام ) دست نمى كشى؟
معاويه پاسخ داد : به اين كار ، همچنان ادامه خواهم داد تا كوچك ترها با آن ،