۵۸۲۷.مُرُوج الذهب :معاويه ، گروهى از ياران خود را در كوفه گمارد تا خبر مرگش را پخش كنند . مردم در اين باره سخن بسيار گفتند تا به گوش على عليه السلام رسيد .
[ على عليه السلام ] در مجلسش فرمود : «از مرگ معاويه بسيار سخن گفتيد . به خدا سوگند ، او نمرده است و نمى ميرد ، مگر آن كه آنچه را در زير گام من است ، به دست گيرد .
فرزند جگرخوار مى خواهد موضع مرا بداند . از اين رو ، كسى را فرستاده كه اين موضوع را در بين شما شايع كند تا بداند و يقين كند كه نظر من درباره او چيست و كار خودش در آينده چگونه خواهد بود» .
سپس ، [ على عليه السلام ] بحثى طولانى كرد و در آن ، از روزگار معاويه ، يزيد ـ كه پس از معاويه خواهد آمد ـ ، مروان و فرزندانش ، و حَجّاج و شكنجه هايى كه از او به مردم خواهد رسيد ، ياد نمود .
صداى مردم بلند شد و گريه و زارى ، بسيار گشت .
شخصى از ميان مردم برخاست و گفت : اى امير مؤمنان! چيزهاى ناگوارى راتوصيف كردى . تو را به خدا ، آيا اينها اتّفاق خواهد افتاد؟
على عليه السلام فرمود : «به خدا سوگند ، اتّفاق خواهد افتاد . من دروغ نگفتم و به من نيزدروغ گفته نشده است» .
ديگران گفتند : اى امير مؤمنان! كِى اين كارها پيش خواهد آمد؟
فرمود : «آن گاه كه اين از اين ، رنگين شود» و يك دست خود را بر ريش و دست ديگرش را بر سرش نهاد .
مردم ، بسيار گريستند .
فرمود : «اكنون نگِرييد ، كه پس از من ، روزگارى دراز خواهيد گريست» .
بسيارى از كوفيان ، به طور مخفى ، درباره خودشان به معاويه نامه نوشتند و پيش او آدم هايى براى خود ، دست و پا كردند . به خدا سوگند ، چند روزى نگذشت كه آن خبر (شهادت على عليه السلام ) ، تحقّق يافت .