۵۵۹۲.ابن أبى الحديدـ در شرح نهج البلاغة ـ: امّا در فصاحت ، او پيشواى فصيحان و سرور بليغان است . درباره سخن او گفته شده كه پايين تر از سخن آفريننده ، و برتر از سخن آفريدگان است و مردم ، سخنرانى و نوشتن را از او آموخته اند .
عبد الحميد بن يحيى گفته است : «هفتاد خطبه از خطبه هاى آن اَصلَع ۱ (على عليه السلام ) را از بَر كردم . آن گاه ، [بلاغت در من] جوشيد و جوشيد» .
ابن نُباتَه گفته است : «از خطابه گنجى را از بَر كردم كه بخشش از آن ، فقط موجب گستردگى و فراوانى اش مى شود ؛ صد فصل از موعظه هاى على بن ابى طالب عليه السلام را حفظ كردم».
هنگامى كه مِحفَن بن ابى مِحفَن به معاويه گفت : «از نزد گُنگ ترينِ مردم مى آيم» ، معاويه گفت : «واى بر تو! چگونه او گُنگ ترينِ مردم است . سوگند به خدا ، جز او كسى روش فصاحت را براى قريش ، بيان نكرد» .
همين كتابى كه ما شرحش داده ايم (نهج البلاغة) ، در گواهى بر اين كه او در فصاحت، همپا ندارد و در بلاغت ، بى رقيب است ، بس است و براى تو همين كافى است كه از هيچ يك از فصيحان ديگر ، يكْ دهم و يا يكْ بيستمِ آنچه از على عليه السلام گردآورى شده ، گردآورى نشده است و در اين خصوص ، آنچه ابو عثمان جاحظ [ ، از فصيحان و بليغان نامدار عرب ، ]در كتاب البيان والتبيين و ديگر كتاب هايش در مدح على عليه السلام گفته ، كافى است .
ابن ابى الحديد در ذيل نامه سى و پنجم نهج البلاغة نيز گفته است : به فصاحت بنگر كه چه سان زمام اختيار خود را به اين شخص داده و لگام خود را به ملكيت او درآورده است! شگفتا از اين كلمات منصوب! چگونه پى در پىِ هم مى آيند و چه سان از او فرمان مى برند و جارى مى شوند ، همچون زنجيره اى روان ، و بدون هيچ دشوارى و تكلّفى برون مى جهند ، تا اين كه به آخر نامه مى رسد و مى گويد : «يوما واحدا ولا ألتقى بهم أبدا ؛ يك روز با اينان به سر نمى برم و هرگز ديدارشان نمى كنم» .
تو و ديگر فصيحان ، هر گاه نگارش نوشته اى و يا بيان خطابه اى را شروع كنيد ، قرينه ها و فاصله ها ، گاه مرفوع و گاه مجرور و گاه منصوب مى آيند و هر گاه بخواهيد كه به اجبار ، بر يك نوع از اِعراب ، تأكيد ورزيد ، اثر ساختگى بودن آن ، روشن و علامت آن ، واضح مى گردد .
اين نوع بيان ، يكى از انواع اعجاز در قرآن است كه عبد القادر از آن ، ياد كرده و گفته است : «به سوره نساء و سوره بعدىِ آن (سوره مائده) بنگر ، كه در سوره اوّل ، همه فواصل ، منصوب اند و در دومى ، هيچ نصبى وجود ندارد و اگر يكى از دو سوره را با ديگرى درآميزى ، با هم آميخته نمى شوند و هر گونه تركيب و تأليف بين آن دو كاملاً هويدا خواهد شد و از آن گذشته ، فواصل هر يك از آن دو به روشى است كه طبق مقتضاى بيان ، طبيعى است و هيچ گونه آثار ساختگى يا متكلّفانه بودن ، در آنها ديده نمى شود» .
آن گاه ، به صفت ها و موصوف ها در اين بخش از نامه بنگر كه چگونه مى گويد : «ولدا ناصحا و عاملاً كادحا و سيفا قاطعا و رُكنا دافعا ؛ فرزندى خيرخواه ، عمل كننده اى پُر تلاش ، شمشيرى بُرنده ، و تكيه گاهى نگهبان» . اگر مى گفت : «فرزندى پر تلاش ، و عمل كننده اى خيرخواه ، و ...» و جمله هاى بعدى را نيز بدين گونه مى آورد ، به هيچ وجه ، درست و به جا نبود .
شگفتا از كار خدا در برخوردارىِ اين مرد از اين همه امتيازهاى ارزشمند و ويژگى هاى شريف! اين كه كسى فرزندى از فرزندان عرب مكّه باشد و بين اهل مكّه بزرگ شده باشد و با حكيمانْ رفت و آمد نداشته باشد ، ولى از افلاطون و ارسطو به حكمت و نكته هاى علوم الهى آشناتر باشد! و با فيلسوفان اخلاق و روان شناسى ارتباط نداشته باشد (چون در بين قريش ، هيچ كس مشهور به اين عناوين نبود) ، ولى با اين حوزه ، آشناتر از سقراط باشد! و در بين دليرانْ تربيت نشود (چون مردم مكّه اهل تجارت بودند و جنگجو نبودند) ، ولى او از هر كس كه در روى زمينْ گام برمى دارد ، دليرتر باشد!
به خلف احمر گفته شد : كدام يك از اين سه نفر شجاع ترند : عَنْبسه ، بِسطام يا على بن ابى طالب عليه السلام ؟
در پاسخ گفت : «عنبسه و بسطام ، با آدميان و مردم مقايسه مى شوند ، نه با كسى كه از اين طبقه (آدميان) برتر است» .
به وى گفته شد كه در هر صورت ، كدام يكْ شجاع ترند؟
پاسخ داد : «على عليه السلام پيش از آن كه به آن دو حمله كند ، اگر بر سرشان فرياد مى كشيد ، آن دو مى مُردند» .
على عليه السلام از سُحْبان و قُسّ ، فصيح تر بود ، حالْ آن كه قريش ، فصيح ترينِ اعراب نبودند و غير قريش ، از آنها فصيح تر بودند . مى گفتند كه فصيح ترين عرب ، قبيله جُرْهُم است ، گرچه جُرْهُميان از شرافت بهره اى نداشتند .
در دنيا ، زاهدترين و عفيف ترينِ مردم بود ، با آن كه قريشيان ، مردمى حريص و دلبسته به دنيا بودند و البته از آن كه محمّد صلى الله عليه و آله تربيتش كند و بزرگ كننده اش باشد و عنايت خداوندى يارى اش دهد و پشت سرش باشد ، شگفت نيست كه چنين باشد .
استادم ابو عثمان ، از ثُمامه نقل كرد كه : «از جعفر بن يحيى ـ كه بليغ ترين و فصيح ترينِ مردم بود ـ شنيدم كه مى گفت : نوشتن ، ضميمه كردن لفظى به لفظ همگون آن است . آيا سخن آن شاعر را خطاب به شاعر ديگر ـ كه بر هم تفاخر كردند ـ نشنيده ايد كه گفت : من از تو شاعرترم ؛ چون من بيت را با برادرش همراه مى كنم و تو با پسر عمويش! ؟ و از نظر زيبايى ، تو را بسنده است سخن على بن ابى طالب عليه السلام كه فرمود : آيا راه چاره اى يا رَهايشى هست؟ آيا پناهگاهى يا دژى هست؟ آيا راه فرارى يا گريزى هست؟ .
جعفر ، از اين كلام على عليه السلام نيز بسيار خوشش مى آمد و شگفت زده بود كه : أين مَن جَدَّ و اجتهدَ ، و جَمعَ و احتشد ، و بَنى فَشَيّدَ ، و فرش فمَهّدَ ، و زَخرَفَ فنجَّدَ؟ ؛ كجاست آن كه جدّيّت و تلاش كرد ، گِرد آورْد و انبار كرد ، ساخت و محكم كارى كرد ، فرش گسترانْد و آماده كرد ، آراست و سنگِ تمام گذاشت؟ .
جعفر مى گفت : نمى بينى كه هر لفظ ، دست در گريبان نظيرش افكنده و آن را به سوى خود مى كشد و با ذات خود ، بر آن ، دلالت مى كند؟
جعفر ، على عليه السلام را «فصيحِ قريش» مى ناميد» .
و بدان كه ما ترديدى نداريم كه او در بين پيشينيان و پسينيان ، فصيح تر از هر كسى است كه به زبان عرب سخن بگويد ، بجز خداى سبحان و پيامبر خدا . دليل آن ، اين است كه ارزش خطيب و نويسنده در سخنرانى و نوشته اش ، بر دو پايه استوار است : خودِ لفظ ها به تنهايى ، و تركيب آنها . مفردات سخن بايد آسان ، زنجيروار ، مأنوس و بدون گره باشند و الفاظ على عليه السلام همه چنين بودند . در تركيب نيز خوش معنايى ، سرعت انتقال آن معنا به ذهن ها و برخوردارىِ آن تركيب از ويژگى هايى كه به اعتبار آنها ، بعضى از سخنان بر بعضى ديگر برترى پيدا مى كنند ، ضرورى است .
مقصود از ويژگى هاى ياد شده ، همان صناعتى است كه متأخّران ، آن را «بديع» مى نامند ، مشتمل بر صنايعى از قبيل : مقابله و مطابقت ، حُسن تقسيم ، برگرداندن پايان سخن به آغاز آن ، ترصيع ، تسهيم ، توشيح ، مُماثلت ، استعاره ، ظرافت در به كارگيرى مَجاز ، موازنه ، مكافئه ، تسميط و مشاكله .
ترديدى نيست كه همه اين صنعت هاى ادبى ، در خطبه ها و نامه هاى على عليه السلام موجود است و در جاى جاىِ سخنان وى ، گسترده و پراكنده است و اين دو چيز (حُسن مفردات و حُسن تركيبات) ، همراه هم ، جز در سخن او در سخن كسى پيدا نمى شود .
اگر او خود را وا داشته و در آنها انديشيده و در چينش و پَراكَنِش آنها ، فكرش را به كار گرفته باشد ، باز هم شگفت ترينِ شگفت ها را بيان كرده است و بايد كه امام و مقتداى همگان در اين خصوص باشد ؛ چرا كه او مبتكر آن است و كسى پيش از او آن را نمى دانسته است ؛ اگر آنها را نخستين بار بديهه گويى كرده و به طور ارتجالى بر زبانْ جارى ساخته و طبعش به طور بداهه و بدون انديشيدن و وا داشتن به جوشش آمده باشد، كه بسيار بسيار شگفت است.
در هر دو صورت (چه انديشيده باشد و چه بديهه گويى كرده باشد) ، او برنده مسابقه است و نفَس فصيحان در پىِ او بُريده است و آنچه معاويه به محقن (مِحفَن) ضَبّى گفته ، درست است ، هنگامى كه وى به معاويه گفت : «از نزد گُنگ ترينِ مردم مى آيم» و معاويه گفت : «اى بچه زنِ بو گندو! آيا درباره على چنين مى گويى؟ آيا كسى جز او روش فصاحت را براى قريش بيان كرد؟!» .
و بدان كه تحمّل رنج استدلال بر اين كه خورشيد ، نور افزاست ، خسته كننده است و چنين استدلالگرى ، به سفاهتْ منسوب مى شود . در واقع ، منكر چيزهايى كه به گونه ضرورى معلوم اند ، نادان تر از آن كسى نيست كه قصد دارد همين امور معلوم را با برهان هاى نظرى اثبات كند .
ابن ابى الحديد همچنين در ذيل خطبه 91 ـ كه به «خطبه اشباح» معروف است ـ پس از عبارتِ : «اذا جاء نهر اللّه بَطَلَ نهرُ مَعقِلٍ ؛ هر گاه نهر خدا جارى شود ، نهر مَعقِل از بين مى رود» ، مى گويد : هر گاه اين سخن خدايى و لفظ قدسى نمايان مى شود ، فصاحت عرب ، رنگ مى بازد .
نسبت كلام فصيح عربى به كلام آن حضرت ، چون نسبت خاك است به طلاى ناب ، و اگر فرض كنيم كه عرب ها در به كارگيرىِ الفاظ فصيح مناسب و يا هم پايه با اين الفاظ ، توانمند بوده باشند ، آنان از كجا اين مفاهيم را در اختيار داشتند تا لفظ ها از آنها تعبير كنند؟ مردمِ دوره جاهليّت و حتّى صحابيان معاصر پيامبر خدا ، از كجا اين معانى دشوار آسمانى را مى شناختند تا براى تعبير از آنها الفاظى تدارك ببينند ؟ در دوره جاهليت ، فصاحت عرب ، در وصف شتر ، اسب ، گور خر ، گاو وحشى و يا توصيف كوه ها و بيابان ها و امثال آنها نمود پيدا مى كرد .
و امّا از صحابيان ، آنانى كه به دارا بودن فصاحت ، ياد شده اند ، نهايت فصاحتِ آنان در چندين كلمه است كه از دو يا سه سطر ، تجاوز نمى كند كه آن هم يا در نصيحت و پند بود (كه شامل يادكردِ مرگ و يا بد شمردن دنيا مى شود) و يا چيزهايى بود كه مربوط به جنگ مى شد (از قبيل : تشويق و يا تحذير) ؛ امّا سخن درباره فرشتگان و صفات و صورت آنها ، عبادت و تسبيح گفتنشان ، شناختشان درباره آفريننده و محبّت و شيفتگى شان به او و مطالبى از اين قبيل، كه اين خطبه با همين حَجمش در بر دارد ؛ از چيزهايى است كه به اين تفصيل ، در بين عرب ها شناخته شده نبود.
آرى ، ممكن است جمله اى بدون اين تقسيم بندى و يا با اين ترتيب ، از آنچه در يادكردِ فرشتگان از قرآن كريم شنيده بودند ، مى دانستند و اگر چه كسانى چون عبداللّه بن سلّام و اُميّة بن ابى صَلْت و ديگران ، چيزهايى از اين دانش در نزدشان بود ؛ امّا اين قبيل عبارت ها را نداشتند و بر فصيح گويى ، توانمند نبودند .
بنا بر اين ، مشخّص مى شود كه بيان اين امور دقيق ، در قالب اين قبيلْ عبارت هاى فصيح ، جز براى على عليه السلام حاصل نشد و سوگند ياد مى كنم كه اگر خردمندى در اين كلام (خطبه اشباح) بينديشد ، مو بر تنش راست مى شود و قلبش به لرزه مى افتد و عظمت خداى بزرگ را با تمام زيبايى و جاودانگى اش، احساس مى كند ، به سوى او حركت خواهد كرد و به وجد خواهد آمد و از روى شوق ، قالبْ تهى خواهد كرد و از مستى و وَجْد ، روح از كالبدش جدا خواهد گشت!
ابن ابى الحديد در ذيل خطبه 109 نيز گفته است : اين ، جايگاه آن مَثَل است كه مى گويد : «در هر درختى آتشى است ؛ امّا درخت مَرْخ ۲ و عَفار ۳ از آن بيشتر برخوردارند» . خطبه هاى پند دهنده نيكو بسيارند ؛ امّا اين سخن على عليه السلام همه آنها را در خود هضم مى كند :
«همه زيبايى هاى خوانندگان
و آنچه خطّ پايان مسابقه است ، براى كسى جز مَعبد نيست» . ۴
هر كس كه بخواهد فصاحت و بلاغت را بياموزد و برترىِ بعضى از سخنان را بر بعضى ديگر بشناسد ، بايد در اين خطبه تأمّل كند ؛ چون نسبت آن با همه سخن هاى فصيح (جز سخن خدا و پيامبرش) مثل نسبت ستاره هاى نورانى آسمان به سنگ هاى بى نور زمين است .
و هر بيننده اى بايد روشنى ، فخامت ، زيبايى سَبك و نيز اندرزها، تشويق ها،هشدارها و بيم دادن هاى اين سخنان را بنگرد ؛ سخنانى كه اگر بر زنديقى كه تصميم بر نفى بعثت و برانگيخته شدن در قيامت دارد ، خوانده شوند ، توانش به كاستى مى گرايد ، قلبش را ترس فرا مى گيرد ، زبانش ناتوان مى گردد و باورهايش متزلزل مى شوند .
خداوند ، بر پايه اسلام ، به گوينده اين خطبه ، بهترين پاداشى را كه [ تا كنون] به ولى اى از اولياى خويش داده است ، بدهد ! چه قدر يارى رسانى او به اسلام ، زياد بود : گاه با دست و شمشير ، و زمانى با زبان و سخن ، و زمانى با قلب و انديشه!
اگر از جهاد و جنگْ سخن به ميان آيد ، او سرآمدِ مجاهدان و جنگجويان است ، و اگر از پند و موعظه سخن باشد ، او بليغ ترينِ واعظان و ذاكران است ، و اگر سخنى از فقه و تفسير گفته شود ، او رئيس فقيهان و مفسّران است ، و اگر سخنى از عدل و توحيد رَوَد ، او پيشواى عادلان و موحّدان است :
براى خداوند ، ناممكن نيست
كه جهانى را در يكى گِرد آورَد .
و در ذيل خطبه 221 گفته است : هر كس بخواهد موعظه كند ، بيم دهد و گوشِ دل ها را بنوازد و ارزش دنيا و چگونگى عملكرد آن را با دنياداران به مردم بشناسانَد ، بايد مثل اين پند را در همچون كلام فصيحى بياورد ، وگرنه [ همان بهتر كه ]زبان در كام گيرد ؛ چرا كه سكوت كردن ، عيبْ پوش تر است و گُنگ بودن ، بهتر از سخن گفتنى است كه صاحب سخن را رسوا كند .
هر كس در اين پاره [ از سخن على عليه السلام ] نيك بينديشد ، درستىِ اين سخن معاويه براى او ثابت مى شود كه : سوگند به خدا ، هيچ كس جز او ، روش فصاحت را براى قريش ، بيان نكرد .
اگر همه فصيحان عرب در مجلسى گِرد آيند و اين خطبه برايشان خوانده شود ، سزاوار است كه در برابر آن سجده كنند ، چنان كه شاعران در برابر آن شعر عَدىّ بن رقاع، سجده كردند كه گفته بود :
گويى قلمى است كه نوكش را از دوات بيرون كشيده است . ۵
و هنگامى كه به آن شاعرانْ گفته شد كه : چرا سجده كرديد؟ پاسخ دادند : همچنان كه شما آيات سجده را در قرآن مى شناسيد، ما نيز موارد سجده را در شعر مى شناسيم .
من بسيار شگفت زده مى شوم از كسى كه در جنگ ، چنان سخنرانى مى كند كه گويى طبع او با سرشت شيران و پلنگان و ديگر درندگانِ زيان رسان ، هماهنگ است و در همان حال ، سخنرانى ديگرى مى كند و چون مى خواهد پند دهد ، كلامى مى آورد كه گويى طبعش همچون سرشت راهبان ژنده پوش است ؛ آنانى كه گوشت نمى خورند و حيوانى را ذبح نمى كنند! گاه ، چون بِسطام بن قيس شَيبانى و عُتيبة بن حارث يَربوعى و عامر بن طُفَيل عامرى است ، و گاه چون سقراط حكيم يونانى و يَحياى تعميد دهنده اسرائيلى و مسيح بن مريم اِلهى .
سوگند به آن كه همه امّت ها بِدو سوگند ياد مى كنند ، اين خطبه را از پنجاه سال پيش تا كنون ، بيش از هزار بار خوانده ام و هيچ گاه آن را نخواندم ، مگر آن كه ترس و هراس و حسّ پندگيرى را در وجودم انداخته است و در دلم اضطرابى ايجاد كرده و در اعضايم لرزشى به وجود آورده است ، و هيچ گاه در آن تأمّل نكردم ، مگر آن كه ياد درگذشتِ خاندان و خويشان و دوستان افتادم و در دل خويش چنين گمان كردم كه آن شخصى كه على عليه السلام حالش را وصف مى كند ، منم .
بَسا واعظان و خطيبان و فصيحان كه در اين باره سخن گفته اند و چه بَسا گفته هايشان را ديده ام و بارها در هر كدام از آنها تأمّل كرده ام ؛ ولى در هيچ كدام ، تأثيرى كه اين كلام در من داشت ، نبوده است .
اين ، يا به خاطر اعتقاد من به گوينده اين خطبه است و يا آن كه نيّت گوينده آن ، خيرخواهانه بوده است و يقين او ثابت ، و اخلاصش اخلاصى ناب ، و بر اين اساس ، تأثير سخنش در جان ها بيشتر ، و جريان پندش در دل ها رساتر است .
1.اَصلَع ، به كسى گويند كه موى جلوى سرش ريخته است . (م)
2.بادام تلخ . (م)
3.بيد سرخ . (م)
4.در اين مثل مى گويد كه سخنان آن حضرت ، كامل ترين درجه را دارد ، همان گونه كه مَعْبَد در بين خوانندگان عرب ، آخرين حرف را مى زند . (م)
5.ترجمه كامل بيت چنين است: «[ گاو ماده اى كه] گويى [ شاخش] قلمى است كه نوك آن را از دوات بيرون كشيده ، / با ناله ، گوساله را به آرامى كنار مى زند». تشبيه زيبا در اين شعر ، موجب تحسين شاعران گشته بود .