3 / 11
زنى كه فرزندش را از خود ، نفى كرده بود
۵۶۹۴.الكافىـ به نقل از عاصم بن حمزه سَلولى ـ: در مدينه شنيدم كه جوانى مى گفت : اى برترين داوران! بين من و مادرم داورى كن .
عمر بن خطّاب به او گفت : اى جوان! چرا مادرت را نفرين مى كنى؟
گفت : اى امير مؤمنان! وى مرا نُه ماه در شكم خويش به اين سو و آن سو برده ودوسال [ نيز] مرا شير داده است؛ ولى هنگامى كه جوان شدم و خوب و بد راشناختم و چپ و راستم را تشخيص دادم ، مرا از خود ، رانده و فرزندىِ مرا انكارنموده است و وانمود مى كند كه مرا نمى شناسد .
عمر گفت : مادرت كجاست؟
گفت : در خانه فلان قبيله .
عمر گفت : مادرِ اين جوان را برايم بياوريد .
زن را به همراه چهار برادرش و چهل نفر قَسامه آوردند كه به نفع آن زن ، گواهى مى دادند كه وى بچّه را نمى شناسد و آن جوان ، جوانى است ادّعاگر ، ستمكارو نيرنگ باز كه مى خواهد اين زن را در بين قبيله اش رسوا سازد و اين زن ،دخترى از قريش است كه هرگز ازدواج نكرده و هنوز باكره است .
عمر گفت : اى جوان! چه مى گويى؟
جوان گفت: اى امير مؤمنان! به خدا سوگند، اين، مادرم است كه مرا نُه ماه در شكم خويش حمل كرده و دو سال به من شير داده است ؛ ولى هنگامى كه بزرگ شدم و خوب و بد را شناختم و راست و چپم را تشخيص دادم ، مرا طرد كرده ومنكِرم شده است و وانمود مى كند كه مرا نمى شناسد.
عمر به زن گفت : اى زن! اين جوان چه مى گويد؟
زن گفت : اى امير مؤمنان! سوگند به آن كه به نورْ پوشيده است و هيچ ديده اى اورا نمى بيند ، و به حقّ محمّد صلى الله عليه و آله و به حقّ آنچه به دنيا آمده ، من وى را نمى شناسم ونمى دانم از چه طايفه اى است . وى جوانِ ادّعاگرى است كه مى خواهد مرا درقبيله ام رسوا سازد و من دخترى از قريشم كه هرگز ازدواج نكرده و هنوز باكره ام .
عمر گفت : آيا شاهدانى هم دارى؟
[ زن] گفت : آرى ؛ اينان . و چهل قَسامه ، قدم پيش گذاشتند و پيش عمر ، گواهى دادند كه : جوان ، ادّعاگرى است كه مى خواهد اين زن را در بين قبيله اش رسواكند و اين زن ، دخترى قُرَشى است كه هرگز ازدواج نكرده و هنوزباكره است .
عمر گفت : اين جوان را بگيريد و به زندان ببريد تا درباره گواهان تحقيق كنم ، كه اگر گواهى آنان درست باشد ، بر اين جوان ، حدّ تهمتْ زن را جارى خواهم كرد .
جوان را گرفتند تا به زندان ببرند . امير مؤمنان ، آنان را در راه ديد . جوان ، فريادزد : اى پسر عموى پيامبر خدا! من ، جوانى ستم ديده هستم، و سخنى را كه به عمر گفته بود ، براى وى بازگو كرد و گفت : عمر ، فرمان داده كه مرا به زندان ببرند .
على عليه السلام فرمود : «وى را پيش عمر برگردانيد» .
وقتى او را برگرداندند ، عمر گفت : من دستور دادم كه او را به زندان ببرند . شمااورا پيش من برگردانده ايد؟
گفتند : اى امير مؤمنان! على بن ابى طالب به ما دستور داد كه او را پيش توبرگردانيم . [ ما] حرف تو را گوش كرديم و تو گفته بودى كه : در هيچ كارى با على مخالفت نكنيد .
در همين گير و دار بود كه على عليه السلام آمد و فرمود : «مادر جوان را بياوريد» .
وى را آوردند . على عليه السلام فرمود : «اى جوان! چه مى گويى؟».
جوان ، همان سخن را تكرار كرد .
على عليه السلام به عمر فرمود : «اجازه مى دهى من بين آنان داورى كنم؟».
عمر گفت : سبحان اللّه ! چه طور اجازه ندهم ، در حالى كه از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «داناترينِ شما على بن ابى طالب است» .
على عليه السلام به زن فرمود : «اى زن! آيا شاهد هم دارى؟» .
زن گفت : آرى . و چهل نفر قَسامه آمدند و همان گواهىِ نخست را دادند .
على عليه السلام فرمود : «امروز ، به گونه اى بين شما داورى خواهم كرد كه مورد رضايت خداوند از بالاى عرشش باشد؛ داورى اى كه حبيبم، پيامبر خدا، به من آموزش داده است».
سپس[على عليه السلام ] رو به زن فرمود:«آيا تو سرپرست دارى؟».
گفت : آرى ؛ اين برادرانم ، سرپرستم هستند .
آن گاه [ على عليه السلام ] به برادران زن فرمود : «آيا تصميم من درباره شما و خواهرتان مُطاع است؟».
گفتند : آرى ، اى پسر عموى محمّد! تصميم تو درباره ما و خواهرمان مُطاع است .
على عليه السلام فرمود : «خداوند را و مسلمانانى را كه در اين جا حاضرند ، گواه مى گيرم كه [ هم اكنون] اين زن را با چهارصد درهم به ازدواج اين جوان در آوردم .پولش را نيز خودم مى پردازم . اى قنبر! پول بياور» .
قنبر ، پول آورد و على عليه السلام آن را به جوان داد و گفت : «پول ها را در دامن زنت بريزو پيش ما برنگرد ، مگر آن كه نشان هم بسترى (غُسل) در تو باشد» .
جوان برخاست و پول ها را در دامن زن ريخت و دامن وى را جمع كرد و گفت :برخيز .
زن فرياد بر آورد : اى پسر عموى محمّد! آتش ، آتش! مى خواهى مرا به ازدواج فرزندم در آورى؟ به خدا سوگند كه اين ، فرزند من است . برادرانم ، مرا به همسرىِ كنيززاده اى در آوردند كه اين جوان را از او به دنيا آوردم . وقتى [ پسرم ]بزرگ شد و جوان گشت ، برادرانم به من دستور دادند كه فرزندى وى را انكار كنم واز خود برانم . به خدا سوگند ، اين ، فرزندم است و دلم براى فرزندم مى سوزد!
زن ، دست جوان را گرفت و رفت و عمر ، فرياد زد : واى بر عمر! اگر على نبود ،عُمَر ، نابود مى گشت .