3 / 14
عمر و بيابان نشين
  ۵۶۹۷.شرح الأخبارـ به نقل از انس بن مالك ـ: همراه عمر در مِنا بودم كه مردى بيابانى باشتران باركش ، سر رسيد . عمر گفت : اى انس! بپرس كه آيا شتران باركش رامى فروشد؟ 
 پيش وى رفتم و پرسيدم . گفت : آرى . 
 عمر ، نزد وى رفت و چهارده شتر از وى خريد و [ به من] گفت : اى انس! اينان رابه شتران [ باركش ]من ملحق كن . 
 مرد بيابانى گفت : اى امير مؤمنان! زين آنها را به من برگردان . 
 عمر گفت : من آنها را با زين و رواَندازشان از تو خريده ام . 
 مرد بيابانى گفت : اى امير مؤمنان! زين و رواَندازشان را برگردان . 
 عمر گفت : من آنها را با زين و رواَندازشان از تو خريده ام . 
 مرد بيابانى گفت : اى امير مؤمنان! عريانشان كن . من زين و رواَندازشان را به تونفروخته ام . 
 عمر گفت : آيا دوست دارى بين ما و خود ، مردى را داور كنى كه به ما دستورداده شده كه هرگاه در چيزى اختلاف كرديم ، وى را داور سازيم؟ 
 سپس عمر به من گفت : بنگر ، ببين على را در درّه مى بينى؟ 
 وارد درّه شدم و در حالى كه مرد بيابانى با من بود ، على عليه السلام را يافتم كه به نماز ،ايستاده بود . به وى خبر دادم . برخاست و نزد عمر آمد . 
 عمر ، داستان را گفت . على عليه السلام به وى فرمود : «آيا زين و رو اَنداز شتران را با اوشرط كردى ؟ 
 عمر گفت : نه ، شرط نكردم . 
 على عليه السلام فرمود : پس ، عريانشان كن و زين و رواندازشان را به او بده . فقط شترهامال تو اَند . 
 عمر به من گفت : عريانشان كن و زين و رواَندازشان را به مرد بيابانى بده وخودشان را به شتران من ملحق كن . 
 من ، چنين كردم .