4 / 3
دو نفرى كه هر يك از آنها مدّعى بود كه آن ديگرى بنده اوست
۵۷۱۱.امام صادق عليه السلام :در روزگار على عليه السلام ، مردى از كوهستان به همراه غلامش براى حج [ به سمت مكّه ]حركت كرد . غلام ، خطايى كرد . آقايش وى را زد . غلام گفت : توآقاى من نيستى ؛ بلكه من آقاى تو اَم .
هر كدام ، ديگرى را تهديد مى كرد و مى گفت : اى دشمن خدا! بگذار به كوفه برسيم ؛ تو را پيش امير مؤمنان خواهم برد .
هنگامى كه به كوفه رسيدند ، پيش امير مؤمنان آمدند . آن كه غلام را زده بود ، [ به على عليه السلام ] گفت : خدا خيرت دهد! اين ، غلام من است . مرتكب خطا شد . من هم او را زدم ، و او با من گلاويز شد .
ديگرى گفت : به خدا سوگند كه اين ، غلام من است . پدرم مرا همراه او فرستاده تا مرا آموزش دهد ؛ ولى او با من گلاويز شد ، و ادّعا مى كند كه مالك من است تا مالم را از دستم بيرون آورَد .
هر كدام از آن دو ، سوگند مى خوردند و يكديگر را به دروغگويى متّهم مى كردند .
على عليه السلام فرمود : «برويد و در اين شب ، با هم به راستى كنار آييد و فردا ، جز به حق ، نزد من نياييد» .
هنگامى كه صبح شد ، امير مؤمنان به قنبر گفت : «در ديوار ، دو سوراخ درست كن» .
على عليه السلام عادت داشت كه وقتى وارد صبح مى شد ، به تعقيب نماز مى پرداخت وتسبيح مى گفت تا آن كه خورشيد به مقدار يك نيزه بالا مى آمد .
[ صبح هنگام ،] آن دو مرد آمدند . مردم هم گرد آمدند و مى گفتند : ماجرايى نزدوى (على عليه السلام ) مطرح شده است كه تاكنون مانند آن نزد او طرح نشده است و ازآن ، موفّق بيرون نخواهد آمد .
على عليه السلام به آن دو فرمود : «چه مى گوييد؟»
هر يك از آنها سوگند خورد كه ديگرى غلام اوست .
[ على عليه السلام ] به آن دو فرمود : «برخيزيد كه من ، شما را راستگو نمى بينم» .
سپس به يكى از آن دو فرمود : «سرت را داخل اين سوراخ كن» .
پس از آن به ديگرى فرمود : «سرت را داخل سوراخ ديگر كن» . آن گاه فرمود : «اى قنبر! شمشير پيامبر خدا را برايم بياور . زود باش تا گردن آن را كه بنده است ،بزنم».
غلام ، با سرعت ، سرش را از سوراخ ، بيرون كشيد ، در حالى كه ديگرى سرش رادر سوراخ ، نگه داشته بود .
على عليه السلام به غلام فرمود : «مگر تو وانمود نمى كردى كه بنده نيستى؟»
غلام گفت : چرا ؛ ولى او مرا كتك زده و بر من ستم نموده است .
امير مؤمنان ، از آن مرد [ آزاد] ، تعهّد گرفت و غلام را به او سپرد .