۵۷۲۷.الكافىـ به نقل از ميثم ـ: زنى پا به ماه ، پيش امير مؤمنان آمد و گفت : اى امير مؤمنان!من زنا كرده ام . مرا پاك كن ـ خدا تو را پاك گردانَد ـ ؛ چون عذاب دنياآسان تر از عذاب رستاخيز است كه پايان ندارد .
[ على عليه السلام ] فرمود : «تو را از چه چيزى پاك كنم؟».
زن گفت : من زنا كرده ام .
[ على عليه السلام ] از وى پرسيد : «شوهر دارى يا بى شوهرى؟».
پاسخ داد : شوهر دارم .
[ على عليه السلام ] از وى پرسيد : «آيا در زمانى كه آن كار را انجام دادى ، شوهرت دردسترس بود ، يا از تو دور بود؟».
پاسخ داد : در دسترس بود .
[ على عليه السلام ] فرمود : «برو و بچّه ات را به دنيا بياور . بعد از آن بيا تا پاكت گردانم» .
وقتى زن برمى گشت ، على عليه السلام به طورى كه وى نمى شنيد ، گفت : «بار خدايا! اين ،يك شهادت» .
ديرى نگذشت كه زن برگشت و گفت : من بچّه ام را به دنيا آوردم . مرا پاك كن .
[ على عليه السلام ] خود را به بى اطّلاعى زد و فرمود : «تو را از چه چيزى پاك كنم ، اى كنيزخدا؟».
پاسخ داد : من زنا كرده ام . مرا پاك ساز .
[ على عليه السلام ] پرسيد : «وقتى آن كار را مرتكب شدى ، شوهردار بودى ؟».
گفت : آرى .
[ على عليه السلام ] پرسيد : «شوهرت در دسترس بود يا نه؟».
پاسخ داد : در دسترس بود .
[ على عليه السلام ] فرمود : «برو و طبق فرمان خداوند ، دو سال كامل ، بچّه را شير بده» .
زن برگشت و وقتى به جايى رسيد كه سخن على عليه السلام را نمى شنيد ، على عليه السلام گفت :«خداوندا! اين ، دو شهادت» .
هنگامى كه دو سال گذشت ، زن آمد و گفت : بچّه را دو سالْ شير دادم . مرا پاك كن ، اى امير مؤمنان!
[ على عليه السلام ] خود را به بى اطّلاعى زد و پرسيد : «تو را از چه چيزى پاك كنم؟».
زن پاسخ داد : من زنا كرده ام . مرا پاك كن .
[ على عليه السلام ] پرسيد : «وقتى آن كار را مرتكب شدى ، شوهردار بودى؟».
گفت : آرى .
[ على عليه السلام ] پرسيد : «شوهرت از تو دور بود ، يا در دسترس بود؟».
پاسخ داد : در دسترس بود .
[ على عليه السلام ] فرمود : «برو و بچّه ات را سرپرستى كن تا [ وقتى كه] بتواند بخورد ،بياشامد ، از بلندى پرت نشود و خود را در چاه نيندازد» .
زن ، گريه كنان برگشت . وقتى به مقدارى دور شد كه صداى على عليه السلام را نمى شنيد ،على عليه السلام گفت : «خداوندا! اين ، سه شهادت» .
عمرو بن حُرَيث مخزومى ، زن را ديد و گفت : چرا گريه مى كنى ، اى كنيز خدا؟ديدم كه پيش على عليه السلام مى رفتى و از او مى خواستى كه تو را پاك كند؟
زن گفت : نزد امير مؤمنان رفتم و از او خواستم كه مرا پاك كند و او فرمود :«بچّه ات را سرپرستى كن تا وقتى كه بتواند بخورد ، بياشامد ، از بلندى پرت نشود و در چاه نيفتد» و من مى ترسم كه مرگ به سراغم بيايد و على ، مرا پاك نكرده باشد .
عمرو بن حريث گفت : برگرد . من ، بچّه ات را سرپرستى مى كنم .
زن برگشت و تعهّد عمرو را به على عليه السلام خبر داد . امير مؤمنان ، خود را به بى اطّلاعى زد و فرمود : «براى چه عمرو مى خواهد بچه تو را سرپرستى كند؟».
زن گفت: اى امير مؤمنان! من زنا كرده ام . مرا پاك كن.
[ على عليه السلام ] پرسيد : «وقتى كه آن كار را انجام دادى ، شوهردار بودى؟».
پاسخ داد : آرى .
[ على عليه السلام ] پرسيد : «آيا هنگامى كه مرتكب آن كار شدى ، شوهرت غايب بود ، يا در دسترس ؟».
پاسخ داد : در دسترس بود .
[ على عليه السلام ] سرش را به سوى آسمان بلند كرد و گفت : «خداوندا! براى تو عليه اين زن ، چهار شهادتْ ثابت شد و تو به پيامبرت ، در آنچه مربوط به دينت است ، خبر دادى كه : اى محمّد! هر كس كه حدّى از حدود مرا تعطيل كند ، با من دشمنى كرده است و با اين كار ، دشمنى با من را خواسته است . خداوندا! من حدود تو را تعطيل نمى كنم و خواهان دشمنى با تو نيستم و احكام تو را ضايع نمى سازم ؛ بلكه مطيع تو و پيرو سنّت پيامبر تواَم» .
عمرو بن حريث به چهره على عليه السلام نگاه كرد و ديد [ كه چهره وى] چنان سرخ شده كه گويى به آن ، آب انار پاشيده اند . عمرو بن حريث ، وقتى چنين حالتى را مشاهده كرد ، گفت : اى امير مؤمنان! من از اين رو سرپرستىِ كودك را به عهده گرفتم كه مى پنداشتم تو اين كار را دوست دارى ؛ امّا اگر تو از اين كار ناخشنودى ، من هرگز انجام نخواهم داد .
امير مؤمنان فرمود : «آيا پس از چهار بار به شهادت گرفتن خدا؟! تو بايد كودك او را سرپرستى كنى و بر اين كار ، مجبورى» .
امير مؤمنان بر منبر رفت و گفت : «اى قنبر! مردم را به نماز جماعت فرا بخوان» .
قنبر ، مردم را صدا زد و همه جمع شدند و مسجد ، پُر شد .
امير مؤمنان برخاست و خدا را سپاس و ثنا گفت و فرمود : «اى مردم! به خواست خدا ، امامِ شما به همراه اين زن ، براى اجراى حد بر وى ، به پشتِ كوفه مى رود . امير مؤمنان به شما دستور مى دهد كه وقتى آمديد ، به گونه اى بياييد كه ناشناس باشيد ، و با خود ، سنگ برداريد و هيچ كدام ، خود را به ديگرى معرّفى نكند تا هنگامى كه به خانه هايتان برگرديد ، إن شاء اللّه !» . آن گاه از منبر فرود آمد .
صبح روز بعد ، على عليه السلام به همراه زن به بيرون كوفه رفت و مردم ، [ به صورت] ناشناس ، در حالى كه صورت هايشان را با دستارها و عباهايشان پوشانده بودند و سنگ ها در [دامن ]عباها و آستين هايشان بود ، نزد على عليه السلام آمدند و همگى به پشت كوفه رفتند .
[ على عليه السلام ] فرمان داد گودالى كَندند و زن را [ تا نيمه ]در آن دفن كردند . على عليه السلام بر مَركبش سوار شد و پاهايش را در ركاب كرد و آن گاه دو انگشت سبّابه خود را در گوش هايش گذاشت و با صداى بلند ، فرياد زد : «اى مردم! خداوند عز و جل با پيامبرش پيمان بست و محمّد صلى الله عليه و آله [ نيز ]با من پيمان بست به اين كه : هر آن كس كه بر وى حدّ الهى واجب است ، بر ديگرى حد جارى نكند . پس ، هر كس كه بر وى حدّى چون حدّ اين زن است ، بر اين زن ، حدْ اقامه نكند» .
در آن روز ، جز امير مؤمنان ، حسن و حسين عليهم السلام ، همه مردم بازگشتند و همين سه نفر بر آن زن ، حدْ جارى كردند و هيچ كس به همراه آن سه نفر نبود .