۵۷۴۰.مروج الذهب :هنگامى كه خبر كشته شدن قُثَم و عبد الرحمان (فرزندان عبيد اللّه بن عبّاس) به دست بسر ، به على عليه السلام رسيد ، [پيوسته] بر بُسرْ نفرين مى كرد و مى گفت : «پروردگارا! دين و عقلش را از او بگير!» .
پيرمرد ، خِرِفت شد تا عقلش از بين رفت . او شمشيرى به دست مى گرفت و آن را از خود ، جدا نمى كرد . برايش شمشيرى از چوب ساختند . رو به رويش پوست باد كرده اى گذاشتند كه آن را مى زد و هر گاه پاره مى شد ، پوست ديگرى مى گذاشتند و همواره آن پوست را با آن شمشير مى زد تا آن كه ديوانه از دنيا رفت .
او [ در اواخر عمر ،] با مدفوع خود بازى مى كرد و گاه از آن مى خورد و هر گاه كسى او را مى ديد ، مى گفت : ببينيد اين دو فرزند عبيد اللّه ، چه طور به من غذا مى دهند ! گاهى براى جلوگيرى از اين كار ، دستش را از پشت مى بستند . روزى در سر جاى خود ، مدفوع كرد . سپس خم شد و از مدفوع خود در دهانش گذاشت و از آن خورد . او را از اين كار منع كردند . گفت : شما مرا باز مى داريد و عبد الرحمان و قُثم ، آن را به من مى خورانند .
ر . ك : ج 12 ص 381 (بسر بن ارطات) .