۴۵۲۵.المناقب ، ابن شهر آشوب :عَدىّ بن حاتم ، على عليه السلام را در حالى ديد كه در پيش رويش ظرف آبى از جنس چرم و تكّه هايى از نان جو و نمك بود . گفت : اى امير مؤمنان! من براى تو كه همه روز را در تلاشى و همه شب را در بيدارى و عبادتى ، روا نمى دانم كه اين ، غذاى تو باشد .
على عليه السلام [ اين شعر را ] خواند :
نفْس خويش را به قناعت ، عادت ده ، وگرنه
از تو بيش از كفايتش خواهد طلبيد.
۴۵۲۶.ربيع الأبرارـ به نقل از اسود و عَلقمه ـ: وارد خانه على عليه السلام شديم و در پيش رويش ظرفى [ بافته شده ] از ليف بود كه درون آن ، يك يا دو گِرده نان جوين قرار داشت و سبوس هاى آن ، در نان پيدا بود و وى آن را با زانويش مى شكست و با نمك ناسوده مى خورد.
به كنيزك سياه پوست خانه كه نامش فِضّه بود ، گفتيم : آيا اين آرد را براى امير مؤمنان ، اَلَك نكرده اى؟
گفت : او گوارا بخورد و گناهش به گردن من باشد؟!
على عليه السلام لبخندى زد و فرمود : «من دستور داده ام كه اَلَك نكند».
گفتيم : چرا ، اى امير مؤمنان؟
فرمود : «اين ، براى خوار كردن نفْس ، مناسب تر است و موجب مى شود كه مؤمن ، به من اقتدا كند و من به دوستانم ملحق شوم».
۴۵۲۷.الغاراتـ به نقل از عقبة بن علقمه ـ: وارد خانه على عليه السلام شدم . در پيش رويش ماست ترشى ـ كه ترشى آن مرا آزار مى داد ـ و نان خشكى قرار داشت . گفتم : اى اميرمؤمنان! اين را مى خورى؟
فرمود : «اى ابو الجنوب! پيامبر خدا را ديدم كه خشك تر از اين را مى خورد و خشن تر از اين را مى پوشيد (و به لباسش اشاره كرد) و من اگر روشى را كه او در پيش داشت ، در پيش نگيرم ، مى ترسم كه به او نپيوندم».