۴۵۳۰.حلية الأولياءـ به نقل از عبد الملك بن عُمَير ـ: شخصى از قبيله ثقيف به من خبر داد كه على عليه السلام وى را در عُكْبرا ۱ به كار گمارد. وى گفت : در آن زمان ، در منطقه ، نمازگزارى سكونت نداشت؛ امّا به من فرمود : «هنگام ظهر ، نزد من بيا».
نزد وى رفتم و دربانى كه مرا از او باز دارد ، نيافتم . ديدم نشسته و نزدش قدحى و كوزه آبى است. كيسه اى خواست. پيش خود فكر كردم مرا امين دانسته و مى خواهد گوهرى به من بدهد و نمى دانستم درون آن چيست . ديدم كه بر كيسه ، مُهر خورده است . مُهر را شكست. درون كيسه ، قاووت (آرد تَف داده) بود . مقدارى از آن بيرون آورد و در قدح ريخت و روى آن آب ريخت، از آن نوشيد و به من هم نوشاند.
نتوانستم خودم را نگه دارم . گفتم : اى اميرمؤمنان! در عراق چنين مى كنى ، حال آن كه غذاهاى عراق ، خيلى بيشتر از اين هاست؟
فرمود : «به خدا سوگند ، از روى بخل بر آن مُهر نمى نهم ؛ بلكه به مقدارى كه مرا بسنده است ، مى خرم و مى ترسم كه تمام بشود و از غير آن تهيّه شود . من به اين خاطر ، آن را نگه مى دارم و خوش ندارم جز چيز پاك به شكمم داخل كنم».