۴۲۵۲.الأمالى ، صدوقـ به نقل از اصبغ بن نُباتَه ـ: ضرار بن ضمره نَهشَلى بر معاوية بن ابى سفيان وارد شد . معاويه به وى گفت : على را برايم توصيف كن .
گفت : مرا معذور دار .
گفت : نه ، برايم توصيف كن .
ضرار گفت : خدا رحمت كند على را ! در بين ما چون يكى از ما بود . هرگاه نزدش مى رفتيم ، ما را نزديك مى ساخت و هرگاه مى پرسيديم ، پاسخمان مى داد . هرگاه به ديدارش مى رفتيم ، ما را مقرّب مى ساخت . هيچ گاه در را بر روى ما نمى بست و هيچ دربانى ، ما را از او منع نمى كرد .
به خدا سوگند،ما با همه نزديك ساختن خويش به او و نزديك بودنش با ما،به خاطر هيبتش با او حرف نمى زديم و به خاطر عظمتش شروع به سخن نمى كرديم . هرگاه لبخند مى زد ، دندان هايش چون مرواريدهاى چيده بود .
معاويه گفت : از اوصافش بيشتر برايم بگو .
ضرار گفت : خدا رحمت كند على را! به خدا سوگند ، او بسيارْ بيدار و كمْ خواب بود . در دل شب و در طول روز ، كتاب خدا را مى خواند . با تمام وجودش در راه خدا مى بخشيد و با اشك به سوى او روى مى كرد . پرده ها او را جدا نمى كرد و شتاب ها او را از ما نمى گرفت . اعتماد ، وى را نرم نمى ساخت و ستم ، وى را به خشونت نمى كشانْد .
اگر در هنگامى كه شب ، پرده خود را فرو افكنده بود و ستاره هايش رو به غروب مى گذاشت ، او را در محرابش مى ديدى،دست به مَحاسن خود گرفته بود و چون مار گزيده به خود مى پيچيد و غمگينانه اشك مى ريخت و مى گفت : «اى دنيا! به من خودنمايى مى كنى يا دل به من مى بندى؟ هيهات! هيهات ! من هيچ نيازى به تو ندارم . تو را سه طلاقه كرده ام و جايى براى رجوع من به تو نيست» و آن گاه مى افزود: «آه، آه، از درازىِ سفر،كمى توشه و سختى راه!».
معاويه گريست و گفت : اى ضرار ! بس است . به خدا سوگند ، على چنين بود . خدا ابو الحسن را بيامرزد !