۴۵۷۱.روضة الواعظينـ به نقل از اصبغ بن نُباته ـ: امير مؤمنان به بازار بزّازها آمد و قنبر ، همراه او بود . با مردى براى دو لباس ، چانه زد و فرمود : «دو لباس به من بفروش».
مرد گفت : اى امير مؤمنان! لباسى كه مى خواهى ، دارم. وقتى آن مرد ، على عليه السلام را شناخت ، از او گذشت و نزد نوجوانى آمد و فرمود : «دو لباس به من بفروش» .
نوجوان ، شروع به چانه زدن كرد تا آن كه به هفت درهم توافق كردند؛ يك لباس به چهار درهم و لباس ديگر به سه درهم .
به غلامش قنبر فرمود : «يكى از اين دو را بردار» .
قنبر ، لباس چهار درهمى را برداشت و لباس سه درهمى را خود پوشيد و فرمود : «سپاس ، خدايى را كه لباسى به من روزى كرد تا با آن ، عورتم را بپوشانم و در بين مردم ، خود را بيارايم».
آن گاه به مسجد آمد و از ريگ ها كُپّه اى ساخت و روى آن ، دراز كشيد. پدر نوجوان آمد و گفت : پسرم شما را نشناخت . اين دو درهم ، سود [ من از ] آن است . اينها را بگير .
فرمود : «آن را قبول نمى كنم . او با من چانه زد و من هم چانه زدم و با هم از روى رضا توافق كرديم».
۴۵۷۲.دعائم الإسلامـ درباره امام على عليه السلام ـ[ على عليه السلام ] از مسجد خارج شد و به منطقه دار فرات ـ كه آن روزها بازار كرباس فروش ها بود ـ آمد . پيرمردى فروشنده را ديد . فرمود : «اى پيرمرد! پيراهنى به سه درهم به من بفروش؟» .
مرد سر پا ايستاد و گفت : آرى ، اى امير مؤمنان!
وقتى فهميد كه او وى را شناخته است ، فرمود : «بنشين» .
آن گاه ، نزد ديگرى آمد . او هم چنين كرد.
فرمود : «بنشين».
آن گاه ، پيش نوجوانى آمد . نوجوان از وى روى برگردانْد و به وى توجّه نكرد . از او پيراهنى به سه درهم خريد و آن را پوشيد . بلندى آن ، بين مچ تا روى پا[ يش] مى رسيد . آن گاه به آستين آن نگاه كرد . ديد كه از دستش بيرون زده است . قسمت زيادىِ آن (از مقدار انگشتانش) را قطع كرد و آن گاه گفت : «سپاس ، خدايى را كه از لباس چيزى به من ارزانى داشت كه با آن در بين مردم ، خود را مى آرايم، عيوب خود را مى پوشانم و شرمگاهم را پوشيده مى دارم . سپاس ، خداى جهان راست».
مردى به وى گفت : اى امير مؤمنان! اين ، سخنى است كه از پيش خود گفتى يا حديثى است كه از پيامبر خدا شنيدى؟
فرمود : «پيامبر خدا ، هرگاه لباس مى پوشيد ، اين را مى گفت».