۴۲۵۳.الأمالى ، صدوقـ به نقل از عُروة بن زبير ـ: در مسجد پيامبر خدا ، گِرد هم نشسته بوديم و كارهاى اهل بدر و بيعت رضوان را يادآور مى شديم . ابودرداء [ عُوَيمِر بن مالك ]گفت : اى مردم! مى خواهيد به شما از كم ثروت ترين ، پارساترين و كوشاترينِ مردمان در عبادت خبر بدهم؟
گفتند : چه كسى است؟
گفت : على بن ابى طالب .
به خدا سوگند ، در جمع ، همه از ابو درداء ، روى برگرداندند . يكى از انصار ، به او پاسخ داد و گفت : اى عُوَيمِر! سخنى گفتى كه از زمان مطرح كردن آن ، هيچ كس با تو در آن سخن ، هم نوا نيست .
ابودرداء گفت : اى مردم! من آنچه كه ديدم ، مى گويم و هر كدام از شما هرچه ديده ، بگويد .
على بن ابى طالب را در باغات بنى نجّار ديدم كه از اطرافيانش جدا شد و از آنها مخفى شد و در انبوه درختان نخل ، پنهان شد . گُمش كردم و از من دور شد . با خود گفتم : حتما به خانه اش رفت . ناگهان ، ناله اى غمگين و نغمه سوزناك تأثيرگذارى شنيدم كه مى گفت : «پروردگارا! چه بسيار گرفتارى كه از دوش من برداشتى و آن را با نعمت هايت عوض كردى ! و چه بسيار خطاهايى كه به كَرَمت از آشكار ساختن آن ، پرهيز كردى ! پروردگارا! اگر عمر من در نافرمانى تو طولانى شد و گناه من در نامه عملم افزون گشت ، من جز بخشش تو را آرزومند نيستم و جز به خشنودى تو اميد ندارم» .
صداى ناله ، نظرم را جلب كرد و به دنبال صدا رفتم . ناگهان ديدم خود على بن ابى طالب است . خود را مخفى كردم و از حركت باز ايستادم . در دل آن شبِ تاريك ، چند ركعت نماز گزارد و آن گاه فريادش به دعا ، گريه و ناله و زارى بلند شد و از جمله مناجات هايش با خدا اين بود : «پروردگارا! به گذشتت مى انديشم ، خطاهايم برايم كوچك مى گردد. آن گاه ، بازخواست عظيم تو يادم مى افتد و گرفتارى ام برايم سنگين مى نمايد».
و آن گاه گفت : «آه از اين كه من در نامه عملم گناهى را بخوانم كه فراموشش كرده ام و تو آن را نگه داشته باشى و بگويى : او را بگيريد! واى بر گرفتارى كه عشيره اش نمى توانند نجاتش بدهند و قبيله اش سودى براى او ندارند و هرگاه به او ندا دهند ، همه به ترحّم مى افتند!» .
آن گاه ، گفت : «آه از آتشى كه دل و جگر را كباب مى كند! آه از آتشى كه پوست از سر مى كَند! آه از فرو رفتن در شعله هاى سوزناك!» .
آن گاه ، على عليه السلام بسيار گريست و سپس هيچ صدايى از او نشنيدم و حركتى نديدم . با خود گفتم : حتما به خاطر شبْ بيدارى ، خواب بر او غلبه كرده است . [ بروم و ] وى را براى نماز صبح بيدار كنم .
نزدش آمدم . ديدم كه مثل چوب افتاده است . تكانش دادم ، تكان نخورد و جمعش كردم ، جمع نشد . گفتم : إنّا للّه و إنا إليه راجعون! به خدا سوگند ، على بن ابى طالب درگذشت . سريع به خانه اش آمدم تا خبر درگذشتش را به خانواده اش بدهم .
فاطمه عليهاالسلام فرمود : «ابو درداء! چه طور بود و داستانش چيست؟» .
همه داستان را به وى گفتم .
فرمود : اى ابو درداء! به خدا سوگند كه آن ، حالتِ بيخود شدنى است كه از خوف خدا به او دست مى دهد» .
آن گاه ، آبى آوردند و به صورتش پاشيدند . به هوش آمد . به من نگاه كرد . در حالى كه من مى گريستم ، فرمود : «اى ابو درداء! از چه چيزى مى گِريى؟» .
گفتم : از اين كه تو را مى بينم كه چه بر سر خود مى آورى .
فرمود : «اى ابو درداء! اگر مرا ببينى كه براى حسابْ فراخوانده شده ام و اهل گناه ، به عذابْ يقين كنند و فرشتگان خشن و آتش دردناك ، مرا به وحشت اندازند و پيش خداوند جبّار بِايستم ـ در حالى كه دوستانم مرا تسليم كرده اند و اهل دنيا بر من دل مى سوزانند ـ ، در پيشگاه آن كه هيچ چيزى برايش مخفى نمى مانَد ، دلت بيشتر براى من خواهد سوخت» .
ابو درداء گفت : به خدا سوگند ، اين حالت را در هيچ كدام از ياران پيامبر خدا نديدم .