9 / 21
معاوية بن يزيد بن معاويه ۱
۳۹۸۷.حياة الحيوان الكبرىـ پـس از يـادكردِ جـريان خلافت يزيد بن معاوية بن ابى سفيان ـ: پس از او پسرش معاويه به قدرت رسيد. او بهتر از پدرش بود و داراى خِرد و دين بود. در روز مرگ پدرش با وى بيعت شد و چهل روز خليفه شد و گفته شده كه پنج ماه و چند روز خليفه بود و خودش را از خلافت، خلع كرد.
تعداد زيادى يادآور شده اند كه معاوية بن يزيد ، هنگامى كه خودش را خلع كرد ، بر منبر رفت و مدّتى طولانى [ ساكت ]روى منبر نشست و آن گاه به حمد و ثناى الهى پرداخت و در حمد و ثنا ، سنگِ تمام گذاشت و آن گاه به بهترين وجه ، از پيامبر صلى الله عليه و آله ياد كرد و گفت :
اى مردم! من علاقه اى به رياست بر شما ندارم ؛ چون از شما بسيار ناخشنودم ، و مى دانم شما هم از ما ناخشنوديد؛ چون ما گرفتار شما شديم و شما هم گرفتار ما شده ايد.
پدر بزرگ من، معاويه ، در حكومت ، با كسى كه از او و ديگران به خاطر خويشى با پيامبر خدا و بزرگى فضل و سابقه اش ، به حكومتْ سزاوارتر بود ، جنگيد؛ با كسى كه با ارزش ترينِ مهاجران بود؛ دليرترينِ آنان ، داناترينِ آنان ، اوّلينشان در ايمان آوردن ، شريف ترينِ آنان ، پيش ترينِ آنان در مصاحبت ، پسر عموى پيامبر خدا و داماد و برادر او بود و [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] دخترش فاطمه را به ازدواج او درآورد و با گزينش او براى دخترش ، او را شوهر دخترش قرار داد و با گزينش دخترش براى او ، او را همسر وى قرار داد. پدر نوه هايش ، سروران جوانان بهشت : برترينِ اين
امّت و دستْ پرورده هاى پيامبر خدا ، پسران فاطمه بتول ، از شجره پاك ، پاكيزه و منزّه .
جدّ من نسبت به او چيزى را مرتكب شد كه مى دانيد . و شما هم همراه او چيزى را مرتكب شديد كه نسبت به آن ، نا آگاه نيستيد تا آن كه كارها به نفع پدر بزرگم سامان گرفت. هنگامى كه سرنوشت حتمى به سراغش آمد و چنگال مرگ ، او را هلاك ساخت ، او ماند و مسئوليت كارهايش ، در گورش تنها ماند و آنچه را كه پيش فرستاده بود ، فرا رويش ديد و آنچه را مرتكب شده بود و تعدّى كرده بود ، ديد.
آن گاه ، خلافت به پدرم ، يزيد ، منتقل شد و رياست بر شما را به خاطر علاقه اش به آن به دست گرفت و پدرم يزيد ، به خاطر بدرفتارى و زياده روى ، شايسته خلافت بر امّت محمد صلى الله عليه و آله نبود. طبق هواى نفس خود عمل كرد و اشتباهاتش را نيكو شمرد و كرد ، آنچه كرد ؛ از جسارت در مقابل خدا و ستمش بر آن دسته از فرزندان پيامبر خدا كه حرمتشان را شكسته بود.
از اين رو ، روزگارش كوتاه شد و اثرش از بين رفت ، و هم بستر كارهايش و هم نشين گورش شد ؛ گرفتار اشتباهاتش گشت و گناهان و پيامدهايش باقى مانْد ، و به آنچه كه پيش داشته بود ، دست يافت و پشيمان شد ، زمانى كه پشيمانى سودى نداشت و حزن براى او ، ما را از حزن بر او مشغول داشت .
اى كاش مى دانستم [ كه در آن جهان] چه گفت و چه چيزى به وى گفته شد! آيا به خاطر كارهاى بدش مجازات شد و به خاطر رفتارش عقاب ديد؟ من چنين گمان مى كنم.
آن گاه ، اشك، گلوگيرش شد و مدّتى گريست و مويه اش بلند شد و سپس گفت : و من ، سومينِ اين قوم شدم و كسانى كه بر من خشم دارند ، بيشتر از كسانى اند كه از من خشنودند و من نمى توانم گناهان شما را به دوش بكشم و خداوند جليل ، نبيند كه من ، گناهان شما را به گردن گرفته ام و با پيامد كارهاى شما او را ملاقات كنم. اختيار حكومتتان با خودتان! آن را بگيريد و هر كس را كه مى خواهيد بر شما حكومت كند ، به حكومت برسانيد. من بيعت خود را از گردن شما برداشتم... .
سوگند به خدا، اگر خلافتْ ، سودى داشت ، پدرم گرفتار زيان و گناه آن شد ، و اگر بد بود ، به همان مقدار كه به او رسيد ، بس است.
آن گاه از منبر فرود آمد. نزديكان و مادرش به وى وارد شدند و ديدند كه مى گِريد. مادرش به او گفت : اى كاش تو لكّه حيض بودى و [ اين ]ماجراى تو را نمى شنيدم!
گفت : سوگند به خدا، من همين را دوست مى داشتم .
و افزود : واى بر من اگر خداوند به من رحم نكند!
بنى اميّه به معلم او (عمر مقصوص) گفتند : تو اينها را به او آموزش داده اى و اينها را به وى املا كردى و او را از خلافت، باز داشتى و دوستى على و اولادش را برايش آراستى و او را بر نسبت دادن ظلم به ما وادار ساختى و بدعت ها را براى وى نيكو ساختى تا آن كه اين سخنان را به زبان آورد و گفت ، آنچه را كه گفت.
وى گفت : سوگند به خدا، من چنين نكردم؛ بلكه سرشت و طينت او بر دوستى على بود.
اين سخن را از او نپذيرفتند و وى را گرفتند و زنده به گور كردند تا مُرد.