7 / 6
خالد بن معمَّر
۳۸۹۳.الصواعق المُحْرقة :معاويه به خالد بن معمّر گفت : چرا على را نسبت به ما دوست تر مى دارى؟ پاسخ داد : به خاطر سه ويژگى : به خاطر برد بارى اش در هنگامى كه خشمگين مى شد ؛ و به خاطر راستگويى اش هر وقت كه سخن مى گفت ؛ و به خاطر دادگرى اش، هرگاه داورى مى كرد.
7 / 7
دارِميّه حَجونى
۳۸۹۴.العقد الفريدـ به نقل از ابوسهل تميمى ـ: معاويه، حج به جا آورد و در آن جا درباره زنى پرسيد كه در حَجُونْ سكونت داشت و وى را دارميه حجونى مى گفتند... .
كسى را پىِ او فرستاد و او را آوردند ... . گفت : آيا مى دانى براى چه به دنبال تو فرستادم؟
گفت : جز خدا، كسى علم غيب نمى داند.
معاويه گفت : به دنبالت فرستادم تا از تو بپرسم : چرا على را دوست مى داشتى و مرا بد مى داشتى و از او پيروى مى كردى و با من، دشمنى مى ورزيدى؟
گفت : مرا معاف دار، اى امير المؤمنين!
معاويه گفت : معاف نمى دارم.
زن گفت : حال كه نمى پذيرى، بدان كه على را به خاطر دادگرى اش در بين توده مردم، و قسمت كردن به تساوى، دوست مى داشتم. تو را از آن جهتْ دشمن مى داشتم كه با آن كس كه از تو برخلافتْ سزاوارتر است، جنگيدى و چيزى را خواستى كه حقّ تو نبود. على را از آن رو پيروى كردم كه پيامبر خدا بر دوستى او پيمان گرفت و [ نيز] به خاطر مهرورزى اش با مستمندان و بزرگداشتِ دينداران ؛ و تو را به خاطر خونريزى هايت، ستمكارى ات در داورى و زمامدارى ات بر طبق هواى نفس، دشمن مى دارم... .
معاويه گفت : اى زن! آيا على را ديده اى؟
پاسخ داد : آرى.
پرسيد : او را چه طور ديدى؟
پاسخ داد : سوگند به خدا، وى را ديدم كه پادشاهى اى كه تو را فريفته، او را نفريفته بود، و نعمتى كه تو را به خودْ مشغول كرده، او را مشغول نداشته بود.
پرسيد : آيا سخنش را شنيده اى؟
پاسخ داد : آرى . سوگند به خدا، سخن او دل را از كورى جلا مى داد، چون جلا يافتن طشت با روغن.
معاويه گفت : راست گفتى . آيا حاجتى دارى؟
زن پرسيد : اگر بخواهم، انجام مى دهى؟
گفت : آرى.
زن گفت : هزار ناقه سرخْ مو بده كه در بين آنها نر و نيز كسى كه به آنها رسيدگى كند ، باشد.
پرسيد : با آنها چه كار مى كنى؟
گفت : از شير آنها، كودكان را غذا مى دهم، كهنْ سالان را زنده نگه مى دارم، خوبى ها را به وسيله آنها به دست مى آورم، و در بين عشاير، به اصلاح مى پردازم.
معاويه گفت : اگر اين در خواستت را بدهم، آيا در نزد تو جايگاه على بن ابى طالب را مى گيرم؟
گفت : آبى چون آب صدّاء نيست و چرا گاهى چون سعدان، و جوانى چون مالك. ۱ سبحان اللّه ! آيا چون او شوى؟!
معاويه شروع كرد به خواندن اين شعر :
اگر به بردبارى بر شما روى نكنم
پس، از چه كسى پس از من، اميد بردبارى مى رود؟
آن را گوارا بگير و ياد كن از كار بزرگوارى
كه در برابر جنگ ، تو را با صلح پاداش داد.
آن گاه گفت : امّا سوگند به خدا، اگر على زنده بود، از اين شترها چيزى به تو نمى داد.
زن گفت : نه به خدا سوگند، و نه به مقدار سرِ سوزنى از مال مسلمانان!