قرن ششم
10 / 30
سنايى غزنوى ۱
6 . شاعر سالك ، سنايى غزنويى ، مى سرايد :
كار عاقل نيست در دل ، مِهر دلبر داشتن
جان نگين مُهر مِهر شاخِ بى برداشتن
از پىِ سنگين دلِ نامهربانى روز و شب
بر رُخ چون زر ، نثار گنج گوهر داشتن
چون نگردى گِرد معشوقى كه روز وصل او
بر تو زيبد شمع مجلس ، مِهر انور داشتن؟
هر كه چون كَركَس به مردارى فرو آورد سر
كى تواند همچو طوطى طَبعِ شكّر داشتن؟
رايت همّت ز ساق عرش بر بايد فراشت
تا توان افلاك زير سايه پَر داشتن
تا دل عيسىّ مريم باشد اندر بند تو
كى روا باشد دل اندر سُمّ هر خر داشتن؟!
يوسف مصرى نشسته با تو اندر انجمن
زشت باشد چشم را در نقش آزر داشتن
احمد مُرسَل نشسته كى روا دارد خِرَد
دل اسير سيرت بوجهل كافر داشتن؟
بحر پُر كشتى است ، ليكن جمله در گرداب خوف
بى سفينه ى نوح نتوان چشمِ معبر داشتن
من سلامتْ خانه نوح نبى بنمايمت
تا توانى خويشتن را ايمن از شر داشتن
شو مدينه ى علم را درجوى و پس در وى خرام
تا كى آخر خويشتن چون حلقه بر در داشتن؟
چون همى دانى كه شهر علم را حيدر در است
خوب نَبوَد جز كه حيدر مير و مِهتر داشتن
كى روا باشد به ناموس و حِيَل در راه دين
ديو را بر مسند قاضىّ اكبر داشتن؟
از تو خود چون مى پسندد عقل نابيناى تو
پارگين را قابل تسنيم و كوثر داشتن؟
مر مرا بارى نكو نايد ز روى اعتقاد
حقّ حيدر بُردن و دين پيمبر داشتن
آن كه او را بر سرِ حيدر همى خوانى امير
كافرم گر مى تواند كفش قنبر داشتن
تا سليمان وار باشد حيدر اندر صدر مُلك
زشت باشد ديو را بر تارك ، افسر داشتن
گر همى خواهى كه چون مُهرت بود مِهرت قبول
مِهر حيدر بايدت با جان برابر داشتن
جز كتاب اللّه و عترت ز احمد مُرسل نمانْد
يادگارى كان توان تا روز محشر داشتن
از گذشت مصطفاى مجتبى ، جز مرتضى
عالم دين را نيارد كس مُعَمّر داشتن
از پىِ سلطان دين ، پس چون روا دارى همى
جز على و عترتش محراب و منبر داشتن؟
هشت بستان را كجا هرگز توانى يافتن
جز به حبّ حيدر و شبير و شبّر داشتن؟
علم دين را تا بيابى ، چشم دل را عقل ساز
تا نبايد حاجتت بر روى مِعجر داشتن
تا تو را جاهل شمارد عقل ، سودت كى كند
مذهب سلمان و صدق و زهد بوذر داشتن؟
علم چبْوَد؟ فرقْ دانستن حقى از باطلى
نى كتاب زرق شيطان جمله از برداشتن
اى سنايى! وا رَهان خود را كه نازبيا بُوَد
دايه را بر شيرخواره مِهر مادر داشتن
بندگى كن آل ياسين را به جان تا روز حشر
همچو بى دينان نبايد روىْ اصفر داشتن
زيور ديوان خود ساز اين مناقب را از آنك
چاره نَبْوَد نوعروسان را ز زيور داشتن .۲
1.حكيم ابو المجد مجدود بن آدم سنايى ، در اواسط يا اوايل نيمه دوم قرن پنجم هجرى در غزنين به دنيا آمد و نخست به دربار غزنويان رفت ؛ ولى بعدها واله و شيدا شد و دست از جهان و جهانيان شست و به شهرهاى بلخ ، سرخس ، هرات و نيشابور سفر كرد و سپس در حدود ۵۱۸ ق ، به غزنين برگشت . درباره سال وفات وى اختلاف است و بنا به قول تقى الدين كاشى در سال ۵۴۵ ق ، در غزنين درگذشت . آثار به جاى مانده وى ، حديقة الحقيقه و شريعة الطريقه ، سير العباد إلى المعاد ، طريق التحقيق و كارنامه بلخ است. همچنين مثنوى هايى به نام عشق نامه ، عقل نامه و تجربة العلم از وى باقى مانده است .
2.ديوان سنايى غزنوى (به سعى و اهتمام : سيّد محمّدتقى مدرّس رضوى ، تهران : انتشارات سنايى ، ۱۳۵۴ ش) : ص ۴۶۷ (نقل به اختصار) .