۴۰۵۸.مسند ابن حنبلـ به نقل از اِياس بن عفيف كِنْدى ، از پدرش ـ : من مردى تاجر بودم . به حج رفتم و نزد عبّاس بن عبد المطّلب رفتم تا چيزى از او ـ كه مردى بازرگان بود ـ بخرم . به خدا سوگند ، در مِنا نزد او بودم كه مردى از چادرى نزديك به او خارج شد . سپس به خورشيد نگاه كرد . وقتى خورشيد را ديد كه از وسط آسمان گذشت ، برخاست و به نماز ايستاد .
آنگاه ، زنى از همان چادرى كه آن مرد بيرون آمده بود ، بيرون آمد و پشت سرِ او ايستاد و شروع به نماز خواندن كرد . آنگاه ، نوجوانى در حدّ بلوغ ، از همان چادر بيرون آمد و با او به نماز ايستاد .
به عبّاس گفتم: اى عبّاس! اين كيست؟
گفت: اين، محمّد بن عبد اللّه بن عبدالمطّلب، پسرِ برادرم است .
گفتم : اين زن كيست؟
گفت : همسرش خديجه دختر خُوَيلِد است .
گفتم : اين جوان كيست؟
گفت : او پسر عمويش على بن ابى طالب است .
گفتم : چه كار مىكند؟ گفت : نماز مىخواند و مىپندارد كه پيامبر است و جز همسرش و پسر عمويش ، همين جوان ، كسى در اين كار از او پيروى نمىكند ، و مىپندارد كه گنجهاى كسرا و قيصر ، براى او گشوده خواهد شد .
[ اِياس مىگويد : ] عفيف كه پسر عموى اشعث بن قيس است و بعدا اسلام آورد و اسلام نيكويى داشت ، مىگفت : اگر خداوند ، آن روزْ اسلام را به من ارزانى مىداشت ، در كنار على بن ابى طالب ، سومين مسلمان بودم .