۴۰۵۹.خصائص أمير المؤمنينـ به نقل از عفيف ـ : در دوران جاهليت به مكّه آمدم و مىخواستم براى خانوادهام از آنجا لباس و عطر بخرم . نزد عبّاس بن عبدالمطّلب ـ كه مردى بازرگان بود ـ رفتم . نزد او نشسته بودم و به كعبه نگاه مىكردم . خورشيد در آسمان ، بالا آمده بود . خورشيد ، بالاتر آمد و متمايل شد . در اين هنگام ، جوانى آمد و به آسمان نگاه كرد و آنگاه ، رو به كعبه ايستاد . پس از مدّت كوتاهى ، نوجوانى آمد و در سمت راست او ايستاد و بعد از مدّت كوتاه ديگرى ، زنى آمد و پشت سرِ آن دو ايستاد . جوان به ركوع رفت و نوجوان و زن هم به ركوع رفتند . جوان ، سر بلند كرد و نوجوان و زن هم سر بلند كردند . جوان ، سجده كرد ، نوجوان و زن هم سجده كردند .
گفتم : اى عبّاس ! [ چه ] چيز شگفتى!
عبّاس گفت : آرى ، چيز شگفتى است . مىدانى اين جوان كيست؟
گفتم : نه .
گفت : اين ، محمّد بن عبد اللّه ، پسرِ برادرم است . مىدانى اين نوجوان كيست؟ اين ، على بن ابى طالب ، پسرِ برادرم است . مىدانى اين زن كيست؟ اين ، خديجه دختر خُوَيلِد ، همسر اوست .
اين برادر زادهام به من خبر داد كه پروردگارش ، پروردگار آسمان و زمين ، او را به اين دينى كه دارد ، دستور داده است . به خدا سوگند كه در روى زمين ، جز اين سه نفر كسى به اين دين درنيامده است .