۴۱۱۰.امام على عليه السلامـ در هنگام دفن فاطمه عليهاالسلام بر بالاى قبرش نجواكنان با پيامبر خدا ـ : از من و از دخترت كه در جوارت فرود آمده و به سرعت به تو پيوسته است ، به تو ـ اى پيامبر خدا ـ درود باد ! اى پيامبر خدا! شكيبايى من از دورى دخترت ، اندك شده و توانم از دست رفته است امّا مرا پس از ديدن عظمت فراق تو و سنگينى مصيبت تو جاى تعزيت است.
من سر تو را بر لحد قبرت گذاشتم و روح تو در بين سينه و گلوى من از تن جدا شد . همه ما از آنِ خداييم و به سوى او بر مىگرديم . امانت ، برگردانده شد و رهن ، بازپس گرفته شد؛ امّا غمم جاودانه است و شبهايم به بيدارْ خوابى خواهد گذشت تا آن كه خداوند ، براى من هم خانهاى را كه تو در آن سكونت دارى ، برگزيند .
دختر تو از همكارى امّتت براى نابودىاش خبرت خواهد كرد. از وى بپرس و احوال را از او جستجو كن . اين همه ، در حالى است كه از جدايى تو چندان نگذشته است و ياد تو هنوز فراموش نشدهاست . درودِ بدرود بر شما دو تن ، نه درودِ از سرِ رنج و ملال . اگر روى برگردانم ، نه از روى ملالت است ، و اگر بِايستم ، نه به خاطر بدگمانى به وعده خداوندى بر شكيبايان است .
۴۱۱۱.امام زين العابدين عليه السلام : به اُمّ سلمه (همسر پيامبر خدا) خبر رسيد كه يكى از بردگان وى على عليه السلام را از منزلتش پايين آورده به او دشنام مىدهد . او را خواست . وقتى نزد وى آمد ، به او گفت : پسرم! شنيدهام كه تو از منزلت على مىكاهى و به او دشنام مىدهى؟
پاسخ داد : آرى مادر!
گفت : مادرت داغت را ببيند! بنشين تا حديثى را كه از پيامبر خدا شنيدهام ، بگويم و آنگاه ، خود دانى .
سپس نقل كرد كه : ما نُه زن در نزد پيامبر خدا بوديم . يك روز كه نوبت من بود ، پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه «لا إله إلّا اللّه» مىگفت و انگشتان على در بين انگشتان او بود و دست خود را بر آن نهاده بود ، وارد شد و گفت : «اى امّ سلمه! از خانه خارج شو و خانه را براى ما خلوت كن» . من خارج شدم و آنان ، شروع به نجوا كردند .
صداى آنان را مىشنيدم ، ولى نمىدانستم چه مىگويند تا آن كه نيمروز شد . درِ خانه آمدم و گفتم : اى پيامبر خدا! مىتوانم وارد شوم؟
فرمود : «نه».
رنگ به چهرهام نماند . ترسيدم كه رد كردن من از روى خشم باشد و يا آن كه درباره من ، چيزى از آسمان نازل شده باشد .
بار ديگر نزديك در آمدم و گفتم : اى پيامبر خدا! مىتوانم وارد شوم ؟
فرمود : «نه» .
بيش از پيش دگرگون شدم .
چندان درنگ نكردم و براى بار سوم ، نزديك در آمدم و گفتم : اى پيامبر خدا! آيا مىتوانم وارد شوم؟
فرمود : «داخل شو ، اى امّ سلمه!» .
داخل شدم و على عليه السلام در نزد او دو زانو نشسته بود و مىگفت : پدر و مادرم فدايت ، اى پيامبر خدا! اگر چنين و چنان شود ، به من چه دستور مىدهى؟
فرمود : «به شكيبايى دستور مىدهم» .
على عليه السلام بار ديگر همان سخن را تكرار كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان به صبر داد . براى بار سوم ، سخن خود را تكرار كرد . [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] فرمود : «اى على ، اى برادرم! اگر چنان شد ، شمشيرت را بركش و بر شانهات بگذار و با آن ، بدون وقفه بزن تا مرا ملاقات كنى ، در حالى كه شمشيرت بركشيده است و از آن ، خون آنان مىچكد» .
آنگاه رو به من كرد و گفت : «چرا غمگينى ، اى امّ سلمه؟» .
گفتم : به خاطر رد كردن من است ، اى پيامبر خدا !
به من فرمود : «به خدا سوگند ، به خاطر پيشامدى تو را رد نكردم . تو در نظر خدا و پيامبرش بر [ راه ]خير هستى؛ ولى تو در زمانى آمدى كه جبرئيل در جانب راست من و على
در جانب چپ من بود و جبرئيل ، از حوادثى كه پس از من پيش خواهد آمد ، به من خبر مىداد و به من دستور داد كه آنها را به على توصيه كنم .
اى امّ سلمه! بشنو و گواهى ده . اين ، على بن ابى طالب ، برادر من در دنيا و برادر من در روز واپسين است .
اى امّ سلمه! بشنو و گواهى ده . اين ، على بن ابى طالب ، وزير من در دنيا و وزير من در روزِ واپسين است .
اى امّ سلمه! بشنو و گواهى ده . اين ، على بن ابى طالب ، بر دوش كشنده پرچم من در دنيا و بر دوش كشنده پرچم من در دنيا و بر دوش كشنده پرچم من ، فردا در روز واپسين است .
اى امّ سلمه! بشنو و گواهى ده . اين ، على بن ابى طالب ، وصىّ من ، جانشين من ، برآورنده تعهّدات من ، و دور كننده [ نابكاران] از حوض من است .
اى امّ سلمه! بشنو و گواهى ده . اين ، على بن ابى طالب ، سرور مسلمانان ، پيشواى پرهيزگاران ، رهبر سپيد رويان ، و كُشنده ناكثين و قاسطين و مارقين است» .
گفتم : اى پيامبر خدا! ناكثين ، كياناند؟
فرمود : «آنان كه در مدينه با او بيعت مىكنند و در بصره مىشكنند» .
گفتم : قاسطين ، كياناند؟
فرمود : «معاويه و ياران شامى او» .
گفتم : مارقين ، كياناند؟
فرمود : «نهروانيان» .
برده امّ سلمه گفت : آسودهام كردى . خدا به تو آسايش ببخشد ! به خدا سوگند ، هرگز على را دشنام نخواهم داد .