۴۱۴۱.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به على عليه السلام : خداوند ، تو را به زينتى آراسته است كه بندگان را به هيچ چيزى محبوبتر از آن در نزد خدا و رساتر در پيش او نياراسته است : زهد در دنيا . خداوند ، اين ويژگى را به تو داده است و دنيا را به گونهاى قرار داده كه از تو چيزى نصيبش نمىشود و براى تو از زهد در دنيا ، چهرهاى قرار داده كه بدان ، شناخته مىشوى .
۴۱۴۲.امام على عليه السلامـ در نامهاش به كارگزار خود در بصره ، عثمان بن حُنَيف ـ : بدان كه هر پيروى را پيشوايى است كه به او اقتدا مىكند و به نور دانش او روشنايى مىگيرد . بدان كه پيشواى شما از دنيايش به دو كهنه جامه و به دو گِرده نان ، بسنده كرده است. بدان كه شما بر پيروى اين روش ، ناتوانيد؛ امّا با وَرَع و تلاش و عفّت و درستى ، مرا يارى كنيد .
به خدا سوگند ، از دنياى شما طلا و نقرهاى ذخيره نكردم و از غنيمتهاى آن ، ثروتى گِرد نياوردم و به جاى لباس فرسودهام ، لباسى آماده نساختم.
آرى! از آنچه آسمان بر آن سايه افكنده است ، فَدَك در دستما بود كه گروهى بر آن،بخل ورزيدند و گروهىديگر سخاوتمندانه از آن گذشتند،و بهترين داور، خداوند است.
مرا با فدك و غير فدك چه كار ، در حالى كه فردا ، جايگاه انسان ، گورى است كه نشانههاى او در تاريكى آن از بين مىرود و خبرهايش پوشيده مىشود ؟! گودالى كه اگر بر گشادگى آن افزوده شود و دستهاى گوركْن آن را فراخ سازد ، سنگ و كلوخْ آن را مىفشارد و خاكهاى انباشته ، منفذهايش را مىبندد ؟
من جانم را با پرهيزگارى مىپرورانم تا در روز بيم بزرگ ، در امان آيد و بر كرانه لغزشگاه ، پايدار بماند ...
اگر مىخواستم ، راه دستيابى به پالوده عسل و مغز گندم و بافتههاى ابريشم را مىيافتم ؛ ولى مباد كه هوايم بر من چيره گردد و آزْ مَنشى ، مرا به سوى غذاى لذيذ كشد ، در حالى كه شايد در حجاز و يا يمامه ، كسى باشد كه به گِرده نانى دست پيدا
نكند و مزه سيرى را نچشيده باشد ، يا آن كه من سير بخوابم و در اطرافم شكمهايى به پشت چسبيده و جگرهايى سوخته باشند و يا چنان باشم كه شاعرى گفته است :
درد تو همين بس كه سير مىخوابى
و در اطرافت جگرهايى هستند كه پوست بزغالهاى را آرزو مىكنند .
آيا به اين بسنده كنم كه به من بگويند : «اين ، امير مؤمنان است» و با آنان در سختىهاى روزگار ، سهيم نباشم يا در سختىهاى زندگى ، نمونهاى برايشان نباشم ؟
من براى آن آفريده نشدهام كه خوردن غذاهاى لذيذ ، مشغولم كند ، چون چارپاى پَروارى كه همّتش علفش است و يا چارپاىِ رهاشده كه خاك را به هم مىزند .
و از علفهاى آن ، خود را سير مىكند و از آنچه بر سرش مىآورند ، غافل مىماند ، يا وا نهاده باشم و يا بيهودهام پندارند و يا ريسمان گمراهى را بكَشم و يا راه سرگردانى را بپيمايم ...
اى دنيا! از من دور شو . مهارت بر گردنت است . از چنگالهايت رَستهام و از شبكه تارهايت رها شدهام و از رفتن به لغزشگاههايت پرهيز كردهام . كجايند گذشتگانى كه با بازيچههايت مغرورشان ساختى؟ و كجايند مردمانى كه با زيورهايت فريبشان دادى ؟ اينك ، گرفتار گورها و در دل قبرهايند .
[ اى دنيا ! ] به خدا سوگند ، اگر شخصى قابل ديده شدن بودى و قالب حسّى مىداشتى ، بهخاطر بندگانى كه با آرزوها فريبشان دادى و امّتهايى كه در هلاكتشان افكندى و پادشاهانى كه آنها را به نابودى سپردى و به جايگاههاى گرفتارى ـ كه هيچراه پس و پيشْ رفتن نيست ـ واردشان كردى ، حدود خدايى را بر تو جارى مىساختم .
هيهات ! آن كه پا در لغزشگاهت نهاد ، لغزيد (با سر فرود آمد) و هر كس به ژرفاى دريايت رفت ، غرق شد و هر كه از بندت رَهيد ، رستگار شد . آن كه از تو سالم مانْد ، از اين كه در جايى تنگ مسكن گزيند ، باكش نيست و دنيا در نزد او ، چون روزى است كه پايانش نزديك است .
از پيش چشمم دور شو ! به خدا سوگند كه برايت خود را خوار نخواهم ساخت كه خوارم سازى و گردن به بندت نمىدهم كه به اين سو و آن سويم بكشى .
به خدا سوگند ، عهد مىبندم كه به استثناى آنجايى كه اراده خدا باشد ، نفس خويش را چنان تربيت كنم كه اگر گِرده نانى به عنوان غذا يافت ، به آن شادمان گردد و به نمك ، به عنوان خورشْ قناعت ورزد ، و مردمك چشمم را چنان مىدارم كه چون چشمه خشكيده ، آبى در آن نمانَد و اشك آن بريزد .
آيا چرنده ، شكمش را با چرا پُر كند و بخوابد و گوسفند در آغل ، علف سير بخورد و بيفتد و على از توشهاش بخورد و بخوابد ؟ چشمش روشن كه پس از ساليانى دراز به چارپايى رها و
چرندهاى در حال چرا ، اقتدا كند !
خوشا جانى كه آنچه را پروردگارش بر عهدهاش نهاده ، پرداخته و در سختىاش با شكيبايى ساخته ، و در شب ، از چشم بر هم نهادن ، دورى جسته تا آن كه خواب بر وى غلبه كرده و زمين را بستر قرار داده و كفِ دست خويش را بالين نموده است . در بين جمعى كه از بيم روز بازگشت ، شب زندهدار ماندهاند و از رختخوابشان دورى گزيدهاند، لبهايشان به ياد پروردگارشان گويان گشته ، و گناهانشان از استغفار فراوان ، زدوده شدهاست، «آنان، حزب خدايند و بدانيد كه حزب خدا رستگارند» .
اى پسر حنيف! از خدا بترس . بايد كه گِردههاى نانت تو را بسنده باشد تا از آتش ، رهايى يابى .