۴۱۷۳.ربيع الأبرار ، كوفىـ به نقل از محمّد بن حنفيّه ـ: پدرم (على عليه السلام ) شبانگاه ، قنبر را صدا مى زد و آرد و خرما بر دوشش مى نهاد و به درِ خانه هايى كه مى شناخت ، مى رفت و كسى را از آن آگاه نمى كرد . به وى گفتم : پدرم! چرا اين اموال را در طول روز (علنى) به آنان نمى دهى؟ فرمود : «پسرم! صدقه مخفى ، خشم پروردگار را خاموش مى كند» .
۴۱۷۴.المناقب ، كوفىـ به نقل از محمّد بن حنفيّه ـ: هرگاه غلّه هاى پدرم ـ كه رضوان الهى بر او باد ـ از زمينش مى رسيد ، خوراك خود ، خانواده و مادرانِ فرزندانش را برمى داشت ، خوراك حسن و حسين عليهماالسلام را مى داد ، خوراك مرا مى داد و به هركس از فرزندانش كه حاضر بودند ، مى داد ، به عقيل و پسرانش ، به فرزندان جعفر ، به امّ هانى و فرزندانش و به همه فرزندان عبدالمطّلب ـ اگر نيازمند بودند ـ ، مى بخشيد و به ديگر بنى هاشم و فرزندان مطّلب بن عبد مناف ، فرزندان نوفل بن عبد مناف و به گروهى از قريشيان كه نيازمند به بخشش بودند و خانواده هاى انصار و ديگران مى بخشيد ، به گونه اى كه براى وى ـ كه خشنودى و مغفرت خدا بر او باد ـ چيزى باقى نمى ماند . هيچ كس از او چيزى نمى خواست ، جز آن كه با اجابت درخواستش او را بازمى گردانْد .
۴۱۷۵.ربيع الأبرار :بيابان نشينى به نزد على عليه السلام آمد و گفت : اى امير مؤمنان! در خانه ام نه حيوان كُرك دارى هست و نه پشم دارى ؛ نه گوسفندى دارم و نه شترى .
فرمود : «به خدا سوگند ، در خانه ام بيش از قوت خود چيزى ندارم» .
بيابان نشين برگشت ، در حالى كه مى گفت : به خدا سوگند ، در روز قيامت ، خدا از تو به خاطر اين ديدار ، بازخواست خواهد كرد .
على عليه السلام بسيار گريست و فرمود تا او را برگردانند و از او خواست تا بار ديگر سخنش را تكرار كند و باز گريست و فرمود : «اى قنبر! آن زرهِ مرا بياور» و آن را به مرد بيابانى داد و فرمود : «مواظب باش كلاه سرت نرود . با آن ، بسيارْ غم ها از چهره پيامبر صلى الله عليه و آله زدوده ام».
قنبر گفت : بيست درهم براى او بس بود .
فرمود : «اى قنبر! به خدا سوگند، دوست ندارم كه به اندازه دنيا طلا و يا نقره مى داشتم و آن را صدقه مى دادم و خدا از من مى پذيرفت ، ولى از اين ديدار ، بازخواستم مى كرد» .