۴۱۸۹.الغاراتـ به نقل از صالح ـ: مادر بزرگ من پيش على عليه السلام آمد ، در حالى كه على عليه السلام با خود ، خرما حمل مى كرد . سلام كرد و گفت : خرماها را بده تا به جاى تو آن را ببرم . على عليه السلام فرمود : «پدر خانواده ، بر بردن آن سزاوارتر است» .[ سپس ] فرمود : «از اين [ خرما ] ميل نمى كنى؟» . گفت : نه ، نمى خواهم .
مادر بزرگ صالح مى گويد : على عليه السلام خرما را به خانه اش برد و آن گاه برگشت و همان روپوش را پوشيده بود و در آن ، هنوز پوست خرما ديده مى شد و در همان لباس ، نماز جمعه خواند .
۴۱۹۰.المناقب ، ابن شهر آشوبـ به نقل از ابو طالب مكّى ـ: على عليه السلام خرما و نمك را به دست خود حمل مى كرد و مى فرمود :
از كمال انسان كامل ، چيزى كاسته نمى شود
با بردن آنچه كه به سود خانواده اوست.
۴۱۹۱.المناقب ، ابن شهر آشوبـ به نقل از ابوالحسن بلخى ، درباره امام على عليه السلام ـ: او در بازار كوفه راه مى رفت ، صندلى اى به او گير كرد و پيراهنش را پاره نمود . آن [ پيراهن ] را در دست گرفت و به بازار خياط ها آمد و فرمود : «خدا شما را بركت دهد! اين را براى من بدوزيد» .
۴۱۹۲.تاريخ دمشقـ به نقل از صالح بن ابى الأسود ، از شاهدى كه براى او حديث كرده بود ـ: وى [آن شاهد ] ، على عليه السلام را در حالى كه يك طرفه بر الاغ سوار شده بود ، ديد كه مى فرمود : «من همانم كه دنيا را خوار كرده ام».
۴۱۹۳.امام عسكرى عليه السلام :هركس براى برادرانش در دنيا فروتنى كند ، در نزد خدا از گروه صدّيقان و از جمله پيروان على بن ابى طالب عليه السلام خواهد بود .
بر امير مؤمنان ، دو برادر دينى (پدر و پسر) وارد شدند . پيش پايشان برخاست ، احترامشان كرد ، آنها را در صدر مجلس نشاند و خود ، روبه رويشان نشست . آن گاه دستور غذا داد و غذا آوردند و از آن خوردند .
سپس قنبر ، طشت و آفتابه اى چوبى و حوله اى براى خشك كردن آورد و خواست كه بر روى دست مرد ، آب بريزد . امير مؤمنان برخاست و آفتابه را گرفت تا آبْ روى دست مرد بريزد . آن مرد ، خود را به خاك افكند و گفت : اى امير مؤمنان! خداوندْ مرا در حالى كه تو بر دستم آب مى ريزى ، بنگرد؟
فرمود : «بنشين و دستت را بشوى . خداوند عز و جل تو را مى بيند ، در حالى كه برادر تو ـ كه امتيازى بر تو ندارد و بر تو برترى ندارد ـ دارد به تو خدمت مى كند و با اين كار ، ده برابر خدمت اهل دنيا را در بهشت مى جويد و به همين نسبت ، در دارايى هايش در بهشت» .
مرد، نشست. على عليه السلام به وى فرمود: «تو را به حقّ بزرگ من ـ كه تو آن را مى شناسى و حرمت مى نهى ـ و به تواضع تو براى خداوند ـ كه خداوند بدان ، جزايت داد ـ ، بگذار من در خدمتى كه به تو شرافت مى دهد ، اقدام كنم . تو را به خدا سوگند ، دستت را چنان مطمئن بشوى كه اگر قنبر آب بر دستت مى ريخت ، مى شستى» و مرد ، چنين كرد .
پس از آن كه از شستن دست [ مرد ميهمان ]فارغ شد ، آفتابه را به محمّد بن حنفيّه داد و فرمود : «پسرم! اگر اين پسر،بدون همراهى پدرش مى آمد، من خودم آب بر دستش مى ريختم ؛ ولى خداوند عز و جل روا نمى دارد كه هرگاه پدر و پسر در يك جا گِرد آمدند ، بينشان تساوى برقرار شود . پدر به دست پدر ، آب ريخت و پسر بايد به دست پسر ، آب بريزد» و محمّد بن حنفيه ، آب بر دست پسر ريخت .